قبلنوشت:
زندگی با عادت هدیهدادن، قسمت اول
مطالب
هدیهها مربوط به زمستان ۹۱
است که برای یکی از رسانهها نوشتم. یادداشتهای صمیمی رسمی است. گمانم هفتتایی
هست.
اصلنوشت:
بین خواهر و برادر پیش میآید دیگر! میزنند توی سر و کله هم. گاهی آخرش میشود آشتی، بعضی
وقتها هم قهر!
هرچه برادر خواهش میکرد که یککمی ریاضی یادش بدهد، کارساز
نبود که نبود. خب البته خواهر داشت تنبیهش میکرد. همین هفته پیش بود که برادر کوچک، زده بود و خودنویس خواهر
را از وسط دونصف کرده بود. از آن روز رفته بود توی محرومیت از کمکهای ریاضی.
قهر
بحثشان بالا گرفت. آخرش هم برادر کوچک گفت:
«اصلاً حالا که اینطور شد، قهر، قهر، قهر تا روز قیامت!» بعد هم آمد توی اتاق و
به خیال خودش همه چیزهایی که از خواهر هدیه گرفته بود را جمع کرد تا پس بدهد. با خودش فکر میکرد دو
نفر که با هم دوست نیستند، لازم هم نیست چیزی از همدیگر داشته باشند.
همه هدیههای خواهر را جمع کرد؛ مدادفشاری که یکبار به
خاطر اینکه امتحان ریاضیاش بیست شد، جایزه گرفته بود؛ سه تا کتاب درباره حیوانات
و گیاهان با کلی تصویرهای زیبا که یکبار غافلگیرانه و بیدلیل هدیه گرفته بود؛
جامدادی، پرگار، شال گردن و...
همه را گذاشت توی یک کیف و با گریه و لج، پرت کرد جلوی خواهر!
آمد توی اتاق و نشست سر درسش. وسط کار اما زد زیر گریه. اینبار نه برای امتحان فردایش، نه برای آنهمه هدیهای که
ریخته بود جلوی خواهرش، فقط و فقط برای مهربانی او گریه میکرد.
اما خب نمیتوانست پا روی دلش بگذارد، برود و بگوید: ببخشید! اشتباه کردم. جواب محبتهای تو را بد
دادم!
شرمندگی
شرمنده بود و تنها کاری که به ذهنش رسید، این بود که قلکش را
بشکند و هرچی پول توی آن هست بدهد به خواهر تا یک خودنویس نو بخرد. صبح وقتی میخواست برود
مدرسه، پولهایش را ریخت توی یک کیسه و آرام، جوری که صدای پول خردها بلند نشود، آن
را گذاشت بالای سر خواهر، کولهاش را انداخت و رفت. ریاضی بلد نبود، مداد نداشت، حتی جامدادی را هم پس داده بود
اما با خودش فکر میکرد حالا که همه پولهای قلکش را برای خواهر گذاشته، حتماً امشب
ریاضی یادش میدهد و امتحان دو روز دیگر را خوب میشود.
تا که رسید مدرسه و در کیفش را باز کرد، دید جامدادی سرجایش
است و آن مداد خوب دوستداشتنی هم هست! خواهر همه را گذاشته بود توی کیف. حتی کتابش را که باز کرد، دید برایش نامه نوشته:
«آخه داداش کوچولوی من! حالا
اگر دعوایمان شد که دلیل نمیشود این چیزهایی که بهت داده بودم را پس بدهی! باید
برای اشتباهت معذرتخواهی میکردی که نکردی! برای همین تنبیه میشوی. تنبیه سر جای خودش، خواهر و برادری هم سر جای خود؛ یک بسته
از آن شکلاتها که دوست داری برایت خریدهام. دیشب میخواستم بهت بدهم که نشد. جیب کوچک کیفت را باز کن و برِش دار. قبل از
کلاس ریاضی بخور که جان بگیری و مطالب برود توی مغزت تا مغز من را کمتر بخوری;)!»
یک راه حل جدید
آن لحظه از شوق خواهر خوب داشتن فقط دلش میخواست بفهمد یک
آدم چطور میتواند مثل خواهرش اینقدر خوب و مهربان باشد؟
دوست داشت مثل خواهرش
باشد؛ یک جوری که وقتی بقیه به فکرش میافتند، اول از همه یاد مهربانیاش بیفتند و
یک شخصیت هدیهدهنده در ذهنشان بیاید! از همان لحظه تمرین را شروع کرد؛ از هدیهدادن شکلاتش به همکلاسیها. این اولین قدم بود تا هدیهدادن عادتش بشود. تازه داشت میفهمید خواهرش چقدر حس خوبی دارد وقتی هدیه
میدهد.
آدمهایی که دنبال هدیهدادن میدوند
دور و برمان را که نگاه کنیم، میبینیم آدمهایی هستند که
راحت هدیه میدهند، حتی گاهی اوقات چندتا چندتا هدیههای کوچکی میگیرند که هنوز
صاحب مشخصی ندارد اما به نیت هدیه دادن آن را تهیه میکنند. آدمهایی که اصلا دنبال بهانه میگردند برای هدیهدادن بیبهانه
و بیمناسبت؛ نه اینکه حتماً هم وضع مالی خوبی داشته باشند. حرف از سخاوت است و روحیه هدیهدادن، به اندازه توانایی
خودش هدیه میدهد. آنها باور دارند که هدیه دوستیها را پایدار میکند و شدت
میبخشد و آنقدر زور دارد که از پس کینههای برجامانده برآید. حتی اگر کسی قهر باشد، پیشقدم میشوند و آشتی را به او
هدیه میدهند. آدمهایی
که زندگیشان را کلاً با هدیهدادن گره زدهاند؛ عادت زیبایی که بر وجودشان رنگ
پاشیده است. شاید
هم عادت زیبایی که وجود «شما» را فراگرفته یا قرار است در این حس خوب غرقتان کند!
مابهازای هدیهها کجاست؟
آنها که این مدل هدیه میدهند، حتی فکرش را هم نمیکنند
آیا سخاوتشان، مابهازایی خواهد داشت یا نه؟! کار به این حرفها ندارند ولی مابهازای هدیههای آنها پیش
خداست و اتفاقاً زودبهزود هم وصول میشود؛ همینکه بعد از هدیهدادن احساس سبکی و
کرامت نفس میکنند (میکنید)،
همینکه دوباره میل به هدیهدادن دارند (دارید) و این میل از بین نمیرود، اینها همهاش هدیههای خداست؛
نوش جان!