ما در نبود دوست، به جایی نمیرسیم!
- تقریبا از اینکه دوباره نشستم درس بخوانم پشیمانم! به نظرم عین دیوانگی
است آدمی که تکلیف تحولات زندگیاش معلوم نیست، دست به چنین حماقتی بزند.
نه اینکه درس نخوانم، نه اینکه در این زمینهها مطالعه نکنم اما فهمیدهام برای کنکور نباید بخوانم. چون دوباره مثل همین امسال
و مثل پارسال میشود. با این افکار پریشان که نمیشود درس خواند؛ لااقل کنکوری نمیشود. کنکور آرامش میخواهد و خیال راحت که آرامش کیلویی چند؟! اساسا درس را باید با عشق خواند.
بیچاره این درسهای قشنگ که از حضور ما در دانشگاه کنار خودشان محروماند؛ حیف ما!!!!!
- الآن من دلم پر زده برای اینکه بروم توی آشپزخانه و این قسمت از زندگی (آشپزی) را شروع کنم بالاخره نیاز است ولی نمیرسم. کلی هم ایده دارم برای فرآیند آشپزی ولی فقط میروم مجله آّشپزی میخرم و دریغ از درست کردن غذاهایش! و البته به قول دوستم: «آشپزی نیاز به عشق دارد؛ وقتی نیست هیچی دیگه!!!»
حالش اینجوری است خب!
- چند وقت پیش آشنایی بهم گفت: تو چرا اینقدر تند راه میروی؟ نمیدانستم چرا! برای خودم هم سوال شده چرا همیشه پلهها را آنقدر با عجله پایین و بالا میروم که به نفسنفس میافتم.
- برایم ناراحتکننده است وقتی فکر میکنم حرف کسی تمام شده و شروع میکنم به حرف زدن و بعد میبینم انگار وسط حرفش پریدهام! بعدش فکر میکنم چقدر بیادبم و خجالت میکشم.
اصلا آدمی است و موازیکاری!
- خسته شدهام از بس احساس کردهام باید در یک برهه زمانی چند تا کار انجام داد و راهی غیر از آن در تصورم نمیگنجد؛ همیشه فکر میکنم مگر آدم چقدر عمر میکند که دو سال را بگذارد روی فقط یک کار، چهار سال را یک کار دیگر؟ یعنی آدم نمیتواند سه تا کار را در یک سال انجام دهد؟
توی دانشگاه هم وقتی استاد سیستمهای کامپیوتری موازی و سری را درس میداد، همینها میآمد توی ذهنم: خوب است آدم PARALLEL باشد! تنها مشکلی که این روش دارد، وسط کار هنگ کردن است! اتفاقی که بارها برایم افتاده و باعث شده کارهای شروع شده، نیمهتمام رها شود؛ به قول این درسهای جدید: گشتالتهای ناتمام! آنقدر که هرچقدر خودم را زیر و رو کنم، از این گشتالتهای ناتمام پر است. اما الآن به حد عذاب وجدان رسیده. نمیتوانم که بپذیرم یکی یکی بروم جلو، با آن روش هم که ناکامیها خودنمایی میکند، برای همین چند وقتی است سعی میکنم کارهای بلندمدت شروع نکنم. کار جدید اگر قرار است یاد بگیرم یا انجام بدهم، کوتاه باشد و نتیجهبخش سریع.
- به نظرم کار باید متنوع باشد، هیجان داشته باشد، اداری نباشد که چشم آدم به ساعت 2:20 ب.ظ باشد برای کارت زدن، یکنواخت نباشد و...
افاضات درسی؛ تبپ A، هیجانخواهی، نیمکره
- حالا که دارم درسهای مختلف را میخوانم به نتایج جدیدی درباره شخصیت خودم رسیدهام. اینکه دو نوع تیپ شخصیت داریم یکی A و آن یکی B. دو عده آدم داریم با هیجانخواهی بالا و پایین. نیمکره راست و چپ داریم و هر کدام از اینها توضیحات خاص خودشان را دارند.
- شخصیتهای A همهاش در حال دویدن هستند و تند راه رفتن و بدو بدو تا به کار بعدی برسند. و شخصیتهای B باید یکی یکی و آرام آرام کارها را انجام دهند. بر خلاف گروه A، با دقت به حرفهای ملت گوش میدهند و وسط حرفشان نمیپرند.
میگویند: برای شخصیت A وقتی اضطراب ایجاد میشود که بهش بگویی: فقط همین یک کار را انجام بده و B برعکس! میگویند: راه سالم نگهداشتن Aها این است که یک لیست کار بدهی دستشان و بگویی اینها وظایف تو! برو انجام بده؛ گرچه شاید انجام ندهند ولی آرام میشوند چون احساس میکنند از وقتشان درست استفاده خواهند کرد و...
این شخصیت A وضعیت اسفبار خود من است! گرچه همهاش نیستم و از B هم مایههایی دارم، ولی در این مواردی که آمد چرا متاسفانه!
- جای دیگری توی نظریه شخصیت از هیجانخواهی حرف میزند. گرچه در تمام موارد چیز خوبی نیست و خطرناک هم میتواند باشد، ولی حالا دارم میفهمم چرا کارها را پروژهای دوست دارم نه اداری! حالا میفهمم چرا آن یکسالی که توی کتابخانه بودم، اینقدر زجر کشیدم! بچههای تخسش یک طرف، اینکه صبح فلان ساعت برو تا فلان ساعت در همان فضا، با همان کارها؛ دیوانه کننده بود! بدبخت همکارهایم! چقدر ساعت عوض کردم با آنها!
یک خواب وحشتناک
احتمالا وضعیت شلخته فعلی به همین برمیگردد. هر میزی توی خانه بوده، یکی
از جزواتم روی آن است؛ آن هم باز! یعنی این آشوبی که راه افتاده را فقط
خانواده میدانند یعنی چه و آن آشوب درونی را فقط خدا!
گاهی خودم پایم را توی اتاقم نمیگذارم از شرمندگی! استرس درسهای جمعنشده و حسرت درس نخواندن کم بود، تازه یک شب خواب میدیدم
کلاس توی اتاقم تشکیل میشد و من تازه از خواب بیدار شده بودم و استاد رفت
پشت میز من نشست تا درس را شروع کند که دیگر داشتم از خجالت توی زمین فرو میرفتم؛ یعنی دنیا را بهم دادند تا که بیدار شدم و فهمیدم خواب بوده فقط!
خدا ما را از این کابوسها جدا سازد به واسطه آرام شدن و منظم و آدم شدن.