فقط چند روز...

آنان‌ که وقت‌شان پایان یافته،

خواستار مهلت‌اند

و آنان که وقت دارند،

کوتاهی می‌ورزند...

نهج‌البلاغه، حکمت 258

.

برای چندمین بار آدم این نتیجه را بگیرد خوب است که اگر از وقتی که دارد، درست استفاده کند وقتی می‌گویند: برگه‌ها بالا، وقت تمام! با احتمال کم‌تری می‌گوید: فقط 5 دقیقه دیگه، فقط چند روز...؟!!!

درس نخواندن برای کنکور، این روزها همان قسمت اول است که در نتیجه قسمت دوم ایجاد شده!

شاید برای شما هم اتفاق بیافتد


ما در نبود دوست، به جایی نمی‌رسیم!

- تقریبا از این‌که دوباره نشستم درس بخوانم پشیمانم! به نظرم عین دیوانگی است آدمی که تکلیف تحولات زندگی‌اش معلوم نیست، دست به چنین حماقتی بزند. نه این‌که درس نخوانم، نه این‌که در این زمینه‌ها مطالعه نکنم اما فهمیده‌ام برای کنکور نباید بخوانم. چون دوباره مثل همین امسال و مثل پارسال می‌شود. با این افکار پریشان که نمی‌شود درس خواند؛ لااقل کنکوری نمی‌شود. کنکور آرامش می‌خواهد و خیال راحت که آرامش کیلویی چند؟! اساسا درس را باید با عشق خواند.

بیچاره این درس‌های قشنگ که از حضور ما در دانشگاه کنار خودشان محروم‌اند؛ حیف ما!!!!!

- الآن من دلم پر زده برای این‌که بروم توی آشپزخانه و این قسمت از زندگی (آشپزی) را شروع کنم بالاخره نیاز است ولی نمی‌رسم. کلی هم ایده دارم برای فرآیند آشپزی ولی فقط می‌روم مجله آّشپزی می‌خرم و دریغ از درست کردن غذاهایش! و البته به قول دوستم: «آشپزی نیاز به عشق دارد؛ وقتی نیست هیچی دیگه!!!»


حالش این‌جوری است خب!

- چند وقت پیش آشنایی بهم گفت: تو چرا این‌قدر تند راه می‌روی؟ نمی‌دانستم چرا! برای خودم هم سوال شده چرا همیشه پله‌ها را آن‌قدر با عجله پایین و بالا می‌روم که به نفس‌نفس می‌افتم.

- برایم ناراحت‌کننده است وقتی فکر می‌کنم حرف کسی تمام شده و شروع می‌کنم به حرف زدن و بعد می‌بینم انگار وسط حرفش پریده‌ام! بعدش فکر می‌کنم چقدر بی‌ادبم و خجالت می‌کشم.


اصلا آدمی است و موازی‌کاری!

- خسته شده‌ام از بس احساس کرده‌ام باید در یک برهه زمانی چند تا کار انجام داد و راهی غیر از آن در تصورم نمی‌گنجد؛ همیشه فکر می‌کنم مگر آدم چقدر عمر می‌کند که دو سال را بگذارد روی فقط یک کار، چهار سال را یک کار دیگر؟ یعنی آدم نمی‌تواند سه تا کار را در یک سال انجام دهد؟

توی دانشگاه هم وقتی استاد سیستم‌های کامپیوتری موازی و سری را درس می‌داد، همین‌ها می‌آمد توی ذهنم: خوب است آدم PARALLEL باشد! تنها مشکلی که این روش دارد، وسط کار هنگ کردن است! اتفاقی که بارها برایم افتاده و باعث شده کارهای شروع شده، نیمه‌تمام رها شود؛ به قول این درس‌های جدید: گشتالت‌های ناتمام! آن‌قدر که هرچقدر خودم را زیر و رو کنم، از این گشتالت‌های ناتمام پر است. اما الآن به حد عذاب وجدان رسیده. نمی‌توانم که بپذیرم یکی یکی بروم جلو، با آن روش هم که ناکامی‌ها خودنمایی می‌کند، برای همین چند وقتی است سعی می‌کنم کارهای بلندمدت شروع نکنم. کار جدید اگر قرار است یاد بگیرم یا انجام بدهم، کوتاه باشد و نتیجه‌بخش سریع.

- به نظرم کار باید متنوع باشد، هیجان داشته باشد، اداری نباشد که چشم آدم به ساعت 2:20 ب.ظ باشد برای کارت زدن،‌ یکنواخت نباشد و...


افاضات درسی؛ تبپ A، هیجان‌خواهی، نیم‌کره

- حالا که دارم درس‌های مختلف را می‌خوانم به نتایج جدیدی درباره شخصیت خودم رسیده‌ام. این‌که دو نوع تیپ شخصیت داریم یکی A و آن یکی B. دو عده آدم داریم با هیجان‌خواهی بالا و پایین. نیم‌کره راست و چپ داریم و هر کدام از این‌ها توضیحات خاص خودشان را دارند.

- شخصیت‌های A همه‌اش در حال دویدن هستند و تند راه رفتن و بدو بدو تا به کار بعدی برسند. و شخصیت‌های B باید یکی یکی و آرام آرام کارها را انجام دهند. بر خلاف گروه A، با دقت به حرف‌های ملت گوش می‌دهند و وسط حرف‌شان نمی‌پرند.

می‌گویند: برای شخصیت A وقتی اضطراب ایجاد می‌شود که بهش بگویی: فقط همین یک کار را انجام بده و B برعکس! می‌گویند: راه سالم نگه‌داشتن Aها این است که یک لیست کار بدهی دست‌شان و بگویی این‌ها وظایف تو! برو انجام بده؛ گرچه شاید انجام ندهند ولی آرام می‌شوند چون احساس می‌کنند از وقت‌شان درست استفاده خواهند کرد و...

این شخصیت A وضعیت اسف‌بار خود من است! گرچه همه‌اش نیستم و از B هم مایه‌هایی دارم،‌ ولی در این مواردی که آمد چرا متاسفانه!

- جای دیگری توی نظریه شخصیت از هیجان‌خواهی حرف می‌زند. گرچه در تمام موارد چیز خوبی نیست و خطرناک هم می‌تواند باشد، ولی حالا دارم می‌فهمم چرا کارها را پروژه‌ای دوست دارم نه اداری! حالا می‌فهمم چرا آن یک‌سالی که توی کتاب‌خانه بودم، این‌قدر زجر کشیدم! بچه‌های تخسش یک طرف، این‌که صبح فلان ساعت برو تا فلان ساعت در همان فضا، با همان کارها؛ دیوانه کننده بود! بدبخت همکارهایم! چقدر ساعت عوض کردم با آن‌ها!


یک خواب وحشتناک

احتمالا وضعیت شلخته فعلی به همین برمی‌گردد. هر میزی توی خانه بوده، یکی از جزواتم روی آن است؛ آن هم باز! یعنی این آشوبی که راه افتاده را فقط خانواده می‌دانند یعنی چه و آن آشوب درونی را فقط خدا!

گاهی خودم پایم را توی اتاقم نمی‌گذارم از شرمندگی! استرس درس‌های جمع‌نشده و حسرت درس‌ نخواندن کم بود، تازه یک شب خواب می‌دیدم کلاس توی اتاقم تشکیل می‌شد و من تازه از خواب بیدار شده بودم و استاد رفت پشت میز من نشست تا درس را شروع کند که دیگر داشتم از خجالت توی زمین فرو می‌رفتم؛ یعنی دنیا را بهم دادند تا که بیدار شدم و فهمیدم خواب بوده فقط!

خدا ما را از این کابوس‌ها جدا سازد به واسطه آرام شدن و منظم و آدم شدن.


ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

تفال به حافظ زدن کار هر کسی نیست. این را هزار بار فهمیده‌ام. وقتی خودم تفال می‌زنم زمین تا آسمان با وقتی داداش مهدی می‌گیرد، فرق می‌کند. اصلا وقتی او می‌خواند انگار بیت بیت برایم واضح می‌شود.

دلم هوای آن شب‌های زمستانی بلند را کرده که همه دور هم جمع بودیم و مهدی دیوان را دستش می‌گرفت و تفال می‌زد و می‌خواند.

این‌ شب‌های تنهای زمستانی بلند دلم رهایی می‌خواهد و با همه خانواده بودن و حافظ و تفال خوش و...

شماره ندای حافظ را گرفتم، این‌ها را برایم خواند و پاسخ فال را. اما دلم می‌خواست او بگیرد و بخواند.


آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولت‌خواهم

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب، کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پیر می‌خانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالت‌گاهم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
با همه پادشهی بنده توران‌شاهم


شب‌نشینی بشارت + آپ‌دیت

قبل‌نوشت:
پیامبر(ص): هرکسی پایان ماه صفر را بشارت دهد، بهشت بر او واجب می‌شود.
پس؛ بشارت...

اصل‌نوشت:
بچه‌ها می‌دانند ما اصفهانیا ظرفیت جوک‌پذیریمون بالاست خداوکیلی! حتی خودمون هم برا خودمون جوک می‌سازیم، جوک اصفانی تعریف می‌کنیم و...
حالا از اون‌جا که ماه زیبای ربیع‌الاول آمده و ما ارادت خاصی بهش داریم، تصمیم گرفتیم یه چشمه از ظرفیت بالای اصفهانیا رو در این مورد بیایم؛ با چند تا جوک اصفهانی که خودمون هم کلی پای هر کدومش خندیدیم!

فقط برای این‌که یهو یه اصفانی بدش نیاد، همه‌شان را اصفهانی کافر فرض کنید که بشارت بهشت ما منهدم نشود یه وقت!!! تقدیم می‌شود:

1- به اصفهانیه می‌گن: پسرت رکورد شیکونده!
می‌گه: غلِط کرده‌س؛ من که پولشا نیمیدم!!!

2- اصفهانیه صبح از خواب پا می‌شه می‌بینه خانومش فوت شده.
می‌گه: سکینه! راسّی دوتا چای دم کن؛ مامانِد مُرده!

3- اصفانیه زنش می‌میره، رو سنگ قبرش می‌نویسه: آرام‌گاه زری، همسر دکتر جواد رحمانی، متخصص حلق و گوش و بینی، سوراخ کردن گوش، تزریقات! آدرس: خیابان چهارباغ، مجتمع پزشکان، طبقه سوم، عصرها 4-8 !!!

4- جمله‌بندی مخصوص اصفانیا وقتی می‌خوان دو نفری حرف بزنن آ بقیه نفهمن:
ما چیزا را این کردیم که چیز نَشِد، اِگه قرار به این چیزا بود پس چه اینی بود که همه چیزا را این کُنیم!!!

5- این یکی را هم برای بهتر فهمیدن یکی از دروس یاد گرفتیم:
اصفانیه می‌ره سربازی، بعد از دو سال برمی‌گرده می‌بینه باباشا اینا همه آشفته و ریش بلند و موی بلند و... شده‌ان! با نگرانی بهشون می‌گه: به من بگین چی شده! کی چیزیش شده؟ من طاقتشا دارم...
باباش می‌گه: دِ دو ساله این ماشین‌ ریش‌تراشا ورداشته‌‌ی برده‌ی ما نتونسّیم اصلاح کنیم!!!
[تحلیل اضافه بر سازمان دوست ما: تازه پسره هم دو سال بوده نیومده به باباشا اینا سر بزنه؛ خرجش بالا می‌رفته]

6- این مال چند وقت پیشه ولی خیلی جالب بود:
    مصارف جعبه یکبار مصرف پنیر در اصفهان:‬
    ‫1-خود پنیر‬
    ‫2- قالب برا جایخی
    ‫3- جا قرصی
    ‫4- جا مدادی
    ‫5- جا ادویه‌ای‬
    ‫6- جا صابونی
    7-کاسه حمام
    8- تفاله‌گیر ظرف‌شور
    9- تحویل به بازیافت
    ‫10- افسوس خوردن که: دادا حیف بودا میشد هنوز ازش استفاده کرد!!‬‬

7- این که جدی جدی اتفاق افتاده:
دوست ما آخر ماه‌ رمضون مشهد بوده. بهش افطاری حضرت می‌دن. اون شب هم مشکوک به شب عید فطر! می‌ره از خادمه (با حفظ لهجه) می‌پرسه: ببخشین آقا! حالا که به ما افطاری حضرت دادند، اگه امشبا عید اعلام کنند، فطریه ما به عهده کی می‌شِد؟!!! خادمه که از لهجه اصفهانی و محتوای سوال کلی خنده‌اش گرفته بود، خنده خنده گفته بود: نه خانم! با خودتونه!

8- دو تا اصفانی کنار هم بودن، یکیشون زنشا صدا می‌زنه می‌گه: زن! یه لیوان آب بده من! اون یکی میگه: دادا تا دهنت بازه، اصغری ما رم صداش کن!!!

دوستان این پست رو توی گوگل‌پلاس شیر کردن و دارن هی جوک اصفهانی اضافه می‌کنن. حیفه استفاده نکنید. از این‌جا به بعد اونا رو می‌ذارم:

 9- به اصفهانیه می‌گن: ناراحت نمی‌شی از جوکایی که در موردتون می‌گن؟ می‌گه: اینا برا شوما جوکه‌؛ برا ما خااااطره‌س!!!


10- اصفهانیه می‌ره آب معدنی می‌خره بعد میاد خونه، به خانمش می‌گه: خانوم! این یه ذره غلیظه، یُخته آب قاطیش کن!!!

11- یه بچه اصفانیه شاد و خوش‌حال میاد خونه و می‌گه: بابا! ریاضی‌ما بیست شدم. باباهه می‌زنه تو سرش و می‌گه: خاک تو اون سَرِد کنن! با 10م قبول می‌شدی، نیمی‌خواس این همه کاغذ و قلم حرووم کنی!!!

12- اصفهانیه داشته می‌مرده، زنش کنارش بوده. به زنش می‌گه: اکبر کو؟
-همین‌جاست.
-اصغر کو؟
- همین‌جاست.
- دخترمون کوو؟
- همه همین‌جان، پیشی شومان.
- پس مرض دارین چراغا پذیرای آ آشپِزخونه را روشن گُذُشتِین؟!!!


13- اصفانیه با زیرپیرهنی می‌ره تو برف می‌خوابه، بهش می‌گن: چرا این کارو می‌کنی؟ سرما می‌خوری! می‌گه: آخه یه آمپول پنی‌سیلین داریم؛ تاریخ مصرفش داره تموم می‌شه! :دی

14- یه پشه میافته تو چایی اصفهانیه، پشه را درمیارِد آ می‌گِد: تف کن! تف کن! [البته قسمت تهرونی و شیرازیش حذف شده]

خارج از سازمان:
15- اصفهانیه داشته نوار روضه گوش می داده، می‌زنه آخرش ببینه شام می‌دن یا نه!

16- [شبیه هفت]:
شب عید فطر همه اصفهانیا بیرون خوابیده بودن. ازشون می‌پرسن: چرا بیرون خوابیدین؟ میگن: تا فطریه‌مون بیفته گردن شهرداری!

17-
يه بار يه اصفهانيه داشته با خانواده‌اش از جلو رستوران رد مي‌شده، بوي خوب غذا رو احساس مي‌كنن. به بچه‌هاش مي‌گه: بچا! اگه بچا خوبي باشين، يه دفعه ديگه‌م از اين‌جا میارمدون.

پدرت هست؛ تو در آغوشش...

از وقتی این عکس را دیده‌ام،
 

فقط دلم می‌خواهد بنشینم های‌های نگاهش کنم؛ 

محبت بین پدر و پسرِ پسر خلف را!

حس زیبای علی‌رضا و رهبر را...


گاهی همین یک تصویر کافی است

تا نتوانند انکار کنند
؛

حتی فقط با رجوع به احساس درون!

سهم تمام آینه‌هایی...



این‌جا طلسم گنج خدایی، شکسته باش

پابوس لحظه‌های رضایی، شکسته باش

 
در کوه‌سار گنبد و گل‌دسته‌های او

حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش


وقتی به گریه می‌گذری در رواق‌ها

سهم تمام آینه‌هایی، شکسته باش


هر پاره‌ات در آینه‌ای سیر می‌کند

یعنی اگر مسافر مایی، شکسته باش



این‌جا درستی همگان در شکستگی‌ است

تا از شکستگی به درآیی، شکسته باش

 
در انحنای روشن ایوان کنایتی‌ است

یعنی اگر چه غرق طلایی، شکسته باش
 

آن‌جا شکستی و طلبیدند و آمدی

این‌جا که در مقام فنایی، شکسته باش

حسن دل‌بری