ابراز علاقه «زرد» زبانم لال!

جایت خیلی خالی‌است. همه این را می‌فهمند. گوش‌هایم، چشم‌هایم، حرف‌های تو گلو مانده‌ام برایت، کلا خودم، کلا خانواده، حتی تلویزیون، اتاقت، کتاب‌خانه، کتاب‌های بیچاره من، و خیلی چیزهای دیگر؛ حتی فریزر هم این را فهمیده. دل‌تنگت است و راستش دل‌تنگی این آخری تاثیرات خیلی بدی روی روان او و ناخودآگاه من گذاشته. آن هم توی این هوای گرم، وقتی از راه می‌رسم و هنوز طبق عادت همیشه در بهار و تابستان‌ها درش را باز می‌کنم؛ به امید دو سه نوع بستنی خوشمزه‌ای که خریده‌ باشی و خودت از دو مدلش خورده‌ای و سهم ما را هم گذاشته‌ای. باز می‌کنم اما سهم بستنی‌مان شارژ نشده/نمی‌شود! یادمان می‌رود خب! فقط خریدی، فلفلی‌اش را نگیر قربان دستت.
قربانت – دوستدار بستنی‌هایی که می‌خریدی

بعدنوشت:
به منظور مزاح نوشته شد به سبک «رابطه‌ زرد» از رابطه‌های رنگی؛ رابطه‌ای که یک جورهایی معادل «دوستی ابزاری» است. امیدوارم نصیب هیچ دو دوستی نشود!
امضای دروغی زدن هم، کار خیلی بدی است، می‌دانم! برای کمک به فهم بعدنوشت لازم بود.

جانم فدای امام هادی(ع)

غربت می‌بارید از در و دیوار
همان لحظه ورود به سامرا و صحن، کافی بود تا جنس غربتی متفاوت از کربلا را بچشی و ندانی یعنی چی. نفهمی چرا. حتی نفهمی محبتی که از زیارت جامعه بهت داده‌اند، سرچشمه‌اش همین‌جاست. 
برمی‌گردی از میان یک عده دوست‌ندارشان. یادت می‌رود. یک عده دوست‌ندارش در این‌جا، یادت می‌اندازند چشیدن آن غربت را. آتش می‌گیری. اشکت جاری می‌شود. با خودت می‌گویی: کسی غلط می‌کند بی‌حرمتی کند بهشان. آن هم کجا! اینجا، ایران. با این همه دوست‌دارشان دیگر عددی نیستند آن‌ها که بخواهند زیادتر از وجودشان بی‌ادبی کنند.
خجالت می‌کشی از کوتاهی‌های خودت. حالا فقط می‌خواهی دو خط بنویسی و در آن بغضت را بترکانی و دوست‌داشتن‌ت را فریاد بزنی و همان‌جور که خودشان یادت داده‌اند بگویی: آن‌قدر دوست‌تان دارم که خودم هیچ، بابی انتم و امی؛ به امیدی که قبول کنید.