آشتی با فاطمه (س)، آشتی با زن بودن در حد کمال است

بعضی خانه‌دار هستند و بعضی شاغل. موضوع را مطرح می‌کنی! نظرتان در مورد خانه‌دار بودن یا شاغل بودن چیست؟!

* م.م شاغل است. می‌گوید: به نظر من کار بیرون از خانه برای یک زن در دنیای امروزی لازم و واجب است. دیگر خیلی زشت است که خانم‌ها توی خانه بنشینند. جایگاه ما بالاتر از آن است که فقط توی آشپزخانه بمانیم و ظرف بشوییم و غذا بپزیم!

* م.ق خانه‌دار است و می‌گوید: من با م.م موافقم. یک زن اگر توی خانه بماند، استعدادهایش کور می‌شود. امکان رشد و بالیدگی پیدا نمی‌کند.

* ه.ب تحصیل‌کرده است. چند سالی شاغل بوده ولی ترجیح می‌دهد خانمی خانه‌دار باشد. می‌گوید: اتفاقا من اصلا زشت نمی‌دانم که خانمی در خانه بماند و برای خانواده‌اش غذا بپزد، فرزندانش را تربیت کند و... تازه خیلی وقت‌ها کار بیرون از منزل یک زن را از وظایف اصلی‌ترش که مدیریت خانه است و همسرداری و تربیت فرزند، جدا می‌کند! و این ظلم بزرگی در حق خود و خانواده‌اش است. وقتی با همسرم آشنا می‌شدم، در یکی از جلسات نظر من را راجع به کار بیرون از خانه پرسید و با لحنی این سوال را مطرح کرد که احساس کردم موافق 100٪ کار بیرون است. با خودم داشتم می‌گفتم: اگر از این مردها باشد که می‌خواهند بگویند حتما باید شاغل باشی که عمرا با او ازدواج نمی‌کنم! اتفاقا آن روزها شاغل هم بودم. بعد دیدم نهایتا نظرش روی کارهای بیرون از منزلی است که با آقایان مرتبط نباشد و این کاملا موافق با نظر خودم بود.

* ز.ش شاغل است و دم و تشکیلاتی برای خود دارد، می‌گوید: ولی من چند بار تا حالا مواردی را رد کردم چون از من می‌خواستند که سر کار نروم. این به نظرم سلب آزادی‌ام بود.آ.ن هم شاغل است. وقت سرخاراندن ندارد. می‌گوید: ولی من می‌فهمم که دارم به فرزندم ظلم می‌کنم وقتی کم‌تر می‌توانم کنار او باشم. دلم لک زده برای یک قرمه‌سبزی درست کردن با دل صبر.

* ز.ه شاغل است و تقریبا با سری شلوغ و پلوغ. می‌گوید: من نمی‌توانم کار بیرون از خانه نداشته باشم ولی این نگاه مردان را هم نمی‌پسندم که می‌گویند: زن باید کار کند، کمک‌خرج مردش باشد! مگر وظیفه زن نان‌آوری خانواده است؟! اصلا سر همین قضیه یک گزینه برای ازدواج را رد کردم که طرف مقابل گفت: اجاره‌خانه با من، پرداخت قبوض و خریدهای داخل خانه با شما! به من برخورد چون وظیفه خودم را نان‌آوری نمی‌دانم! مردی گفتند، زنی گفتند!

* م.ش از آن جوان‌هایی است که فعالیت‌های بیرون از خانه دارد و یک کار پاره‌وقت. نگاهش به قضیه اصلا متفاوت است. به نظر او احتیاج مبرمی برای یک زن وجود ندارد که کار بیرون از منزل داشته باشد. به روایت حضرت زهرا (س) اشاره می‌کند که بهترین زنان آنان هستند که نه مردی آن‌ها را بشناسد نه آن‌ها مردی را!

اکثر حاضرین اعتراض می‌کنند. مگر می‌شود؟! این روزها این جور رفتار کردن دیگر خیلی سخت است. می‌گوید: حداقل می‌توان روابطی که نیاز نیست را حذف کرد که! نمی‌شود؟!

* س.و می‌گوید: بسیاری از آن‌ها را می‌شود حذف کرد. خیلی وقت‌ها خود خانم‌ها و آقایان هستند که فضای محیط کار را سالم یا مسموم می‌کنند. مثلا شوخی و خنده و سربه‌سر هم گذاشتن آقایان و خانم‌ها جزو مسایلی است که نه تنها نیاز نیست وجود داشته باشد، بلکه نیاز است حذف شود. ضمن این‌که بعضی وقت‌ها خانم‌ها کار بیرون را انتخاب می‌کنند تا بگویند: ما از مردها چیزی کم نداریم! ما خودمان اندازه هفت تا مرد، می‌توانیم کارایی داشته باشیم و یادشان می‌رود از خودشان بپرسند: پس زن بودن‌مان کو؟!


ادامه نوشته

رفتن‌ها با هم فرق دارد؛ حق و ناحق دارد؛ متواضعانه و زننده دارد

قبل‌نوشت:

می‌دانم کمی طولانی است ولی دوست دارم بچه‌ فرهنگی‌ها این مطلب را بخوانند؛ برای همه آن‌هایی است که به نوعی به مجموعه‌ای فرهنگی متصل می‌شوند!


اصل‌نوشت:

می‌گویند: مرگ حق است! میثم رفت. درست روزی مثل امروز؛ 19 اردیبهشت.

واقعیت این است که میثم از مجموعه ما رفت. اما نه به اختیار خودش. به مرگ حقی که برای او نوشتند.

امروز سال‌مرگ میثم است اما این‌بار او بهانه پربهای این پست است که حرف اصلی‌اش میثم نیست! رفتن‌هاست. مدل‌های متفاوت رفتن و میثم نمونه‌ خوبی برای مقایسه است. مخاطب این پست، بچه‌های مجموعه‌های فرهنگی هستند و کلیدواژه‌های آن: رفتن، ماندن، حق، ناحق!

نکته‌ای که از میثم برایم مانده این بود که همان سال آخری که محرم توی هیات 100، 200 نفره آن روزهامان خواند، یکی از هیات‌های مطرح و بزرگ شهر ازش دعوت کرده بودند که برود و بخواند. می‌توانست ولی نرفت. همان جمع کوچک را ترجیح داد؛ وسوسه شد یا نه را نمی‌دانم اما ماند و خواند و ماندگارترین مداحی‌ها را به جا گذاشت. اگر می‌رفت طوری می‌شد؟ شاید نه. شاید حتی از جهاتی بهتر هم بود! مثلا این‌که عده بیش‌تری پای روضه‌هایش گریه می‌کردند ولی او ماندن را انتخاب کرد. دلیلش را حتما دوستانش بهتر می‌دانند. اما این نکته هنوز برای من بولد است و دوست دارم برای مخاطبم هم بولد باشد:

در عین این که قابلیت داشت تا در هیاتی بیست‌هزار نفری بخواند، برایش عار نبود که در جمع کوچک‌مان بماند! ماندن را مانع رشد نمی‌دانست، ولی نرفتن او شاید جلوگیری از باد غبغب احتمالی بود. رفتنش را شاید اخلاقی ندانسته بود! نمي‌دانم.

میثم فقط بهانه این پست است. نه امام‌زاده بود، نه قصد دارم ازش امام‌زاده‌ بسازم که من به جز پای روضه‌هایش آشنایی دیگری با او نداشتم. ولی این روزها خیلی این قضیه رفتن‌ها ذهنم را مشغول کرده. این که اگر مجموعه‌ای را ترک می‌کنیم چگونهمی‌رویم؟! اصلا با چه نیتی؟!

 نگاه می‌کنم. می‌بینم عده‌ای هستند از مجموعه‌هاشان جدا می‌شوند. درست وقتی کمی بزرگ شدند. حتی منظورم مجموعه خودمان هم نیست. اسم جای دیگر هم نمی‌آورم. ولی عده‌ای اندک سراغ دارم که نان و نمک جایی را خورده‌اند و بعد شده‌اند منتقد مجموعه‌شان. مثلا چند برادر. چند دوست... حتی نه فقط از مجموعه ما! حالا وقتی رفتند نام آن مجموعه چندین و چند ساله بد شد؟! خراب شد؟ یا آن‌ها خودشان را خراب کردند؟!!!

ما می‌رویم؛ شاید برای این‌که جایی برای‌مان رشد ندارد. می‌نشینیم سنگ‌های‌مان را وا می‌کنیم و به نتیجه می‌رسیم و تصمیم می‌گیریم. شاید احساس کنیم مواضع ما با آن‌ها یکی نیست، استدلال‌های خود را بیاوریم و از آن‌جا برویم.  آرام و بی‌صدا. شاید هم شیطنت کنیم. چندتای دیگر را هم ببریم. حتی بدگویی کنیم. زیرآب زنی یا نمی‌دانم خیلی چیزهای دیگر. چیزی مخالف آرام و بی‌صدا رفتن. چیزی که یک دفعه احساس شود و کسی بتواند بگوید: «آن روزها که همه بودند... الآن دیگر کسی نمانده، همه رفته‌اند.» و برای من سوال ایجاد می‌کند این «همه» که می‌گوید، چند نفر‌اند؟! یعنی همه رفته‌اند؟ یعنی الآن مجموعه دارد از هم وا می‌رود؟! این «همه» غیر از 5، 6 نفر هستند؟! این همه به چه حالتی رفتند؟ فرهنگی رفتار کردند یا ضد فرهنگی؟ جوری رفتند که ضربه‌ای نزنند یا جوری موضع گرفتند که بقیه فکر کنند واقعا اتفاقی افتاده؟

رفتند که جای دیگری رشد کنند یا مثلا رفتند تا جلوی رشد مجموعه‌ای را بگیرند؟! غافل که رشد مجموعه‌ها دست آن‌ها نیست!

اصلا یک سوال: چقدر بار مجموعه‌های فرهنگی وابسته به این چند نفرهایی است که ریزش می‌کنند؛ با سرنوشتی قابل حدس برای بعضی یا غیر قابل حدس برای عده‌ای دیگر؟!

حالا این رفتن‌ها برای چه بود؟ جای رشد نبود یا تحمل انتقاد؟ یا مثلا این آدم‌های این‌جا در حد من نیستند و از این دست حرف‌هایی که لغزش را تسهیل می‌کند؟ برای این بود که جای دیگری رشد کنند یا برای این‌که جای دیگر برای‌شان زیادی به‌به و چه‌چه می‌کنند و نفس‌شان را گنده می‌کنند و این‌جا از این تره‌ها راحت برای کسی خرد نمی‌کنند؛ آن هم دقیقا برای جلوگیری از رشد نفس‌ها؟!

نمک خوردن و نمک‌دان شکستن؟! از می ناب به انگور رسیدن؟! که چی؟ خیلی خوش‌حال می‌شوم بدانم! روشن شوم.

اشتباه نکنید! این یک پست سفارشی نیست! درد دارم. دلم می‌سوزد. نگاه می‌کنم می‌بینم من مخاطب یک زمان برایم سوال پیش آمد: چرا بچه‌ها یکی یکی دارند می‌روند؟! و بعد که دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم پنج‌شش نفری بیش‌تر نیستند و این میزان ریزش یا حتی اخراجی خیلی طبیعی است و اصلا عددی حساب نمی‌شود. چه کسی/کسانی باید پاسخ دهند رفتن به یک‌باره‌شان را؟! جوری زننده بروند که من مخاطب یک دفعه احساس کنم انگار چند نفری دیگر نمی‌آیند! مدیریت مشکل دارد آیا؟ این‌ها مشکل دارند؟ چه کسی باید پاسخ‌گو باشد؟!

 ناچارم دوباره پای میثم را وسط بکشم. این روزها از این مقایسه خارج نمی‌شوم. مدام با خودم می‌گویم: رفتن‌ها با هم فرق دارد! میثم به حق رفت. نه به اختیار خودش. به مرگ که حق بود. هنوز هم که هنوز است یادش هست، خاطره‌اش به نیکی هست.

عده‌ای رفته‌اند. اما مجموعه‌ها هنوز روی پای خودشان استوارند. به کارشان ادامه می دهند انگار نه انگار که عددی از آن‌ها کم شده. نیروی جدید می‌گیرند. شاید میثم‌های هر مجموعه برای نسل‌های بعدی ماندگار بمانند اما خیلی وقت‌ها اعضای بعدی مجموعه حتی آن افراد بیرون رفته را به خاطر هم نمی‌آورند. حتی همان روزی که میثم رفت، شاید خیلی ها فکر کردند دیگر دارالولایه، دارالولایه نمی‌شود، ولی شد. به کار خودش ادامه داد. چون میثم واسطه بود. منبع جایی نرفته بود. شاید مداحی میثم هنوز ماندگارترین باشد ولی لزوما کار یک مجموعه فرهنگی با مداحی پیش نمی‌رود. زمانی مداحی بود، جلسه شعر شد، زمانی شاید بر پایه دشمن‌شناسی بچرخد، زمانی حتی داستان، مقتل‌خوانی، یا خیلی چیزهای دیگر و حتی اگر نیروی توزردی از آب درآید، باز هم ادامه خواهد داد؛ تا زمانی که دست اهل بیت پشت سر باشد، حرکت ادامه خواهد داشت؛ حتی شاید روزی در قالب و اسم و محتوای دیگری! خدا می‌داند!

فقط امیدوارم کسانی که رفته‌اند؛ به حق یا ناحق؛ برای خودشان رفته باشند، حتی فقط برای نفس‌پروراندن خودشان در جای دیگر؛ نه برای آن‌که ضربه‌ای به مجموعه‌شان وارد کرده باشند!!! که در آن صورت بدجور ضرر کرده‌اند. چون به میدان مبارزه‌ای رفته‌اند که یک طرفش اهل بیت هستند و یک طرف آن‌ها. و خدا از دینش حمایت می‌کند.

و بدتر آن‌که باید بدجور پاسخ‌گو باشند در درگاه احدیت، پیش اهل بیت. حتی پیش اشک‌ها و شادی‌هایی که برای اهل بیت در مجموعه‌شان کردند و یک جور رفتند که انگار به همه آن‌ها پشت پا زدند. سخت است آدم به اشک و خنده با اصالت خودش نارو بزند.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم: رفتن‌ها با هم فرق دارد. کسی به حق می‌رود و می‌ماند، کسی به زنندگی و ناحقی! کسی به نیت ضایع کردن زحمات چند ساله، کسی به حسادت، کسی به دنبال باد غبغب، کسی برای به‌به و چه‌چه بقیه، کسی برای خدا، کسی برای تیر زدن!

خلاصه این‌که: رفتن‌ها با هم فرق دارد. ماندن‌ها حتی!

امیدوارم تمام ماندن‌ها و رفتن‌ها و قدم برداشتن‌ها و نشستن‌های‌مان را چک کنیم. ببینیم برای کیست؟ چرا این کار را می‌کنیم؟ بازخوردش چه خواهد بود؟ اخلاقی هست یا نه؟ من احتیاج دارم به چنین منبع‌هایی وصل باشم یا آن‌ها به من؟!

قطعا گزینه آخری نیست!!


بررسی ابعاد انقلاب مصر در گفت‌وگو با کارشناس مسایل شمال آفریقا؛ سید هادی سید افقهی

مصری‌ها، مِس مبارک را کیمیایی مسح کردند

ملت مصر در میان ملت‌های عربی به ملتی فرهیخته شهره‌ است و از فرهیختگان، جز روشن‌بینی برنمی‌آید. با این حال سال‌ها سیطره استبداد بر دوش او سنگینی می‌کرد تا بالاخره توانست نظام سلطه نامبارک را سرنگون کند و به برکت اسلام، بیدار شود.

چیزی که اکنون در مورد مصر خودنمایی می‌کند، پیچیدگی‌های سیاسی گسترده‌ای است که فهم آن چندان راحت نیست. پس باید مثل یک دانش‌آموز کنجکاو، ابهامات و سوال‌هایت را کوله‌بار کنی و آن‌ها را نزد استادی مطرح کنی که سال‌ها مسایل مصر و شمال آفریقا را با دقت تحلیل و کنکاش کرده و در این شاخه کارکشته است.
سید هادی سیدافقهی این خصوصیات را دارد و آن‌قدر واضح، رسا، بادقت و اشتیاق به سوالاتم پاسخ‌ می‌دهد تا نتیجه بگیرم: «مصاحبه بیدار» یعنی چیزی فراتر از مصاحبه! چیزی که در پایان بتوانی خودت را شاگرد واقعی که دنبال جواب گرفتن سوالاتش هست، احساس کنی و مصاحبه‌شونده را معلمی روشن‌گر که از هیچ پاسخ هدایت‌کننده‌ای دریغ نمی‌کند.


            


(چاپ در روزنامه اصفهان زیبا؛ پرونده بیداری اسلامی/13 اردیبهشت 91)
ادامه نوشته

فقط یک اشاره

«می‌دونی میخ چیه؟! میـــــخ!

در، می‌دونی چیه...»

توی حرم نشسته بودیم و عیسای کوچک با همان صدای بچه‌گانه برای‌مان روضه حضرت زهرا(س) می‌خواند؛ با همین ادبیات محکم ولی با اشاره، آرام آرام. با همان دست‌های کوچکش...

روضه خواندش بهم فهماند:

روضه باید اشاره باشد؛ پر از شعرانگی.

و مخاطب باید شاعر باشد. اشاره‌ها را بگیرد؛ نه منتظر روضه‌ای رو بماند که مصیبت‌زده را اشاره‌ای کافی‌است...