يلدا {شب پنجم}

 

خواستم از يلدا ننويسم ولي نشد؛ حيفم آمد با اين همه زيبايي‌اش از قلم بيفتد

نمي‌دانم يلدا! چقدر انتظار كشيده‌اي تا برسي به.. امسال، به امشب، به شال عزا پوشيدن‌ات، به محرمي شدن، به شب آرزوهايت..

نمي‌دانم چقدر زجر كشيده‌اي هر سال كه تو همين يك شب را كه مهماني، ميزبانان اشتباهي‌ات گرفتند به آداب و رسوم‌شان..

و امسال عجب دلي از عزا درمي‌آوري؛ كه كربلايي شده‌اي..

مي‌داني يلدا! امشب خيلي دوستت داشتم. بيشتر از هر زمان ديگر.

پر از معنا شده‌اي برايم؛ قابل درك، قابل هضم

حتي هديه‌هايت..

كلا دارم تو را عشق مي‌كنم؛ يلدا!

خودت بگو كه چقدر انتظار كشيدي تا محرمي بيايد و تو صاف، در هيجان آن زاده شوي ؟! تا يك دقيقه بيشتر تسبيح‌ بگويي با ذكر «ياحسين»

بگو چقدر دوست داري اين هديه‌ها را وقتي رنگ كربلا مي‌گيرند..

دلم تو را خواست امشب؛ حتي هديه‌هايت را؛ همان‌ تحفه‌هاي زيباي كربلايي‌ات را مي‌گويم.

قشنگ‌تر از آن سراغ نداشتم، خودت هم همين‌طور، مي‌دانم! كه هديه‌ي يلداي عروس‌اي از عروس‌هايت بشود عاشورايي

به به!

راجع به آن سيب‌ها همان حسي را دارم كه به كاشي‌هاي حرم! يك جور حسرتِ خوش‌ به حال‌شان، خوش‌ به حال آن سمت و نسبتي كه دارند، به امام!

حاضرم قسم بخورم كه با بقيه‌ي سيب‌ها فرق دارند. لياقت‌‌شان به تكامل رسيده است و عاشقي‌شان، كه منسوب شوند و نمادي باشند از ٧٢ شهيد كربلا..

و من از آن سيب‌ها گدايي كردم، تا به من هم سهمي، برسد شايد..

كربلايي شايد

دعاي قافله

«عاشقان بهانه‌جويان وصل‌اند كه به يك سيب سرخ هم كربلايي مي‌شوند

چه رنگش رنگ خون

و عطرش، شميم سحرگاهان حرم است..»

حسين جان! ما را هم بگذار ميان بهانه‌گيرانت

 

پذيرايي؛

 

بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه  
 

يك قُلُپ نَفَس ناب {شب چهارم}

امروز داشتم مي‌رفتم. كنار مادي؛ مادي نياصرم.

برگ‌هاي ريخته، لابلاي شعبه آبي از رودخانه به كناره‌ها تكيه زده‌بودند

مادي آب داشت

داشت راه خودش را مي‌رفت،

هيچ كس هم نيامده بود جلوي رفتنش را بگيرد

نمي‌دانم خوشحال بود يا ناراحت؟! سربلند مي‌رفت يا شرمنده..

فقط مي‌دانم داشت مي‌رفت

من هم مي‌دويدم؛ كنارش

به نفس‌نفس افتاده بودم

كلاسم دير شده بود آخر! اگر نمي‌رسيدم به اندازه‌ي چند جلسه عقب مي‌افتادم...

دارم فكر مي‌كنم چرا هميشه، براي همه‌ي كلاس‌هايم اين‌قدر تند نمي‌دوم؟!

چرا براي همه‌اش اين‌قدر به نفس‌نفس نمي‌افتم؟! چرا آن‌قدر بي‌خيال؟!

كلاس كربلايم را دير برسم اگر، كه ديگر كار از چند جلسه مي‌گذرد؛ همه‌چيزم را از دست خواهم داد

تازه فصل امتحان‌هاي سخت هم نزديك است

نه مي دانم از «عطش» چند مي‌آورم؟!

نه از «ادب»

نه «صبر»

نه...

واي

يعني عباس نمره‌ي «آب»م را چند مي‌دهد؟!

نكند رفوزه شوم!

.

.

حسين جان نفس ناب حسيني مي‌خواهيم براي كلاست تا ناي نفس‌نفس زدن داشته باشيم..

 

دعاي قافله:

«

اي خداي آب

ما را چنان تشنه بخواه

كه هيچ آبي جز عطش كربلا سيراب‌مان نكند

»

پذيرايي: 

 

 بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه  
 

يا رقيه..{شب سوم}

خاطره نويسي و دعاي قافله امشب از «جرجيس»

   بسم الله الرحمن الرحیم

سه- چهار سال بیشتر نداشتم. ته تقاری خونه بودم و عزیز کرده ی بابا. مثه همهی دختر بچه ها، حراف بودم و شیرین زبون؛ واسه همینم بابام بهم میگفت: بلبل خونه.

با همهی بچگیام، به قول گفتنی قرتیای بودم که بیا و ببین. هروقت خبری ازم نبود، همه سراغمو جلوی آینه میگرفتن. همیشه همهی لباسام با هم ست بود. تابستونا، تاپ و دامن مینی ژوپ؛ زمستونا هم جوراب شلواری و دامن مینی. همه میگفتن از خونوادهی به این مذهبیای، همچین بچهای بعیده! آخه این بچه به کی رفته که انقدر قرتی از آب دراومده!؟!!

طبق روال همهی خونوادههای مذهبی که تربیت دینی بچه رو از همون سالهای اول شروع میکنن، خونوادهی منم از این قاعده مستثنا نبودن و سعی خودشون رو میکردن؛ اما بندههای خدا هر کاری میکردن از پس من یکی بر نمیاومدن. انواع و اقسام روسریهای رنگ و وارنگی بود که برای ترغیب من توی خونه میومد؛ اما تا میومدن روی سرم امتحانشون کنن، صدام در میومد که موهام خراب میشه و هیچ جوره زیر بار نمیرفتم.

خلاصه اینکه، آوردن بچهای مثه من تو راه حجاب و این برنامهها، برای مامان و بابام شده بود مصیبت عظمی!

اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه خونواده تصمیم گرفتن که بریم سوریه. از لحظهی ورود به هواپیما تا مقصد، مامانم کلی زیر گوش من خوند و روی مغز من کار کرد تا حریف من بشه که شلوار و مقنعه بپوشم. منم مدام حرفم این بود که مدل موهام خراب میشه و زیر بار نمیرفتم.

تا اینکه رسیدیم به سوریه. هر وقت میرفتیم حرم حضرت رقیه، همینجور به اسباب بازیهای توی ضریح خیره میشدم. مامانم میگفت: حضرت رقیه همسن تو بوده که شهیدش کردن؛ واسهی همین همه براش اسباب بازی میارن. هر دفعه توی حرم، مامانم یه چیزایی راجع به حضرت رقیه و امام حسین برام تعریف میکرد. خوب یادمه که وقتی برام ماجرای خرابه و شام رو تعریف کرد، تا چند روز اصلا تو حال خودم نبودم. مدام خودمو توی شرایطی میذاشتم که برام تعریف کرده بودن. همهی فکر و ذکرم شده بود اینکه اگر این کارا رو با بابای من میکردن، من باید چیکار میکردم!!؟...  آخه چهجوری دلشون اومد یه بچهی سه ساله رو کتک بزنن!!؟... چطوری تونستن باباشو بدن دستش!!!...  آخه مگه نمیدونن دختر بچهها عزیز کردهی بابان؟!!...  اصلا کنیز یعنی چی؟؟؟...

یادمه اونقدر تحمل این ماجرا برام سخت بود که از اون روز به بعد، از ترسم دیگه از بابام جدا نمیشدم.

خلاصه اون یکی-دو هفته، با همین حال و هوا گذشت و منی رو که به زور با خودشو برده بودن سوریه، حالا باید به زور و با چشم گریون برم میگردوندن تهران.

اون  شب رو با حال و هوای آخرین زیارت خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، مامانم داشت پشت چرخ خیاطی چادر میدوخت تا منو دید، با خنده بهم گفت: خواب چی میدیدی که انقدر تو خواب میخندیدی بلا؟

گفتم: مامان! برام یه چادر مشکی میدوزی باهاش نماز بخونم؟

مامانم که از تعجب دهنش باز مونده بود، با عجله بابامو صدا کرد و گفت: بیا ببین (...) چی میگه! میگه برام چادر بدوز!

بابام با لبخند گفت: چی؟! اونوقت تکلیف موهات چی میشه؟ بعدشم، عزیز بابا که بلد نیست نماز بخونه...

سریع پریدم توحرف بابامو گفتم: نخیرم! بلدم. دوستم بهم یاد داده.

بابام حرفمو جدی نگرفت و گفت: آفرین! حالا بگو ببینم از کدوم دوستت یاد گرفتی؟

بعد شروع به تعریف خواب دیشبم کردم...

خواب دیدم تو طبقه ی بالا (پذیرایی خونمون) همه ی اماما داشتن با هم نماز جماعت میخوندن. همهی اتاقا پر نور شده بود. انگار خونمون بزرگتر شده بود. یکی از اماما که امام زمان بود، داشت با بابا حرف میزد. بعد من با یه دختر کوچولو که چادر مشکی سرش بود، رفتیم تو اتاق بچه و با هم بازی کردیم. خیلی بهمون خوش گذشت... تازه، اسمشم رقیه بود.

بهم گفت: تو بلدی نماز بخونی؟

گفتم : نه!

بعد بهم یه چادر مشکی داد و با هم نماز بازی کردیم. من که بلد نبودم، اون بهم یاد داد. خیییلی خوب بود. خییییلی خوش گذشت...

بابام که تو چشماش پر اشک بود، بهم گفت: ببینم بابا! یعنی الآن دیگه بلدی نماز بخونی؟!

گفتم: بعله.  بعد چادر مامانمو برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن. نمازم که تموم شد،بابام با گریه گفت: قربون بلبل امام حسین(ع) برم که بالاخره دختر منم هم آواز خودش کرد!

 

  دعای قافله

 من الغریب الی الحبیب

 هر شب دلم به گفتن یک یا حسین خوش است

از من مگیر دلخوشی ام را خدای من

 

پذيرايي: 

 

 بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه  
 

دست‌هايم..{شب دوم}

 

خاطره‌نويسي از «رها»

سلام رفیق کربلایی!

گفتی خاطره بنویس. خاطره ندارم اما تا دلت بخواهد دل‌شوره دارم امسال. خدا سنگ‌ام نکند، برای گفتن این حرف‌ها و صاحب این روزها مهرش را از من بر نگیرد که اگر هم نگویم، احساسی است که آنها بیش از هر کسی بر آن واقف‌اند.

بچه‌تر که بودیم محرم برایم یک اتفاق مهم بود یک جورهایی انتظارش را می‌کشیدم روزهایش فرق داشت و شب‌هایش شوری که در هیچ وقت دیگر از سال نبود، و غذایش طعمی منحصر به فرد داشت؛

خواهرک یانگوم من، هنوز که هنوز است دنبال ترکیبی از ادویه می‌گردد که قیمه‌اش همه سال همان مزه را بدهد. خواهرک ساده است.

اما هر چه جلوتر آمدم، محرم برایم یک علامت سوال شد که هی بزرگ‌تر می‌شود واین دو سه سال اخیر از حجم من بیرون زده، بعد از کربلا که دیگر نگو...

ای کاش می‌دانستم، به یقین می‌دانستم که دهم محرم سال 61 هجری کجای میدان ایستاده بودم. در کنار مولا و یا در صف اشقی الاشقیا.

نمی‌دانم سعیده! نمی‌دانم. چه چیز هول‌آورتر از این که ندانی چه‌کاره‌ای؟ جوابش را نمی‌دانم، چون از این روز‌های کل یوم عاشورایم هم مطمئن نیستم. دارم این پا و آن پا می‌کنم اما یک جا قرار نمی‌گیرم

خاکستری‌ام، بلا تکلیف..

من دلم می‌خواهد محرم نیاید. از کجا معلوم که صد لعن زیارت عاشورا را به خودم نفرستم؟!

خودخواهی را می‌بینی؟

مشق‌هایم را ننوشته‌ام، درسم را نخوانده‌ام می‌خواهم امتحان لغو کنم.

دلم می‌خواهد دست‌هایم دراز شود در تاریخ و کاروان مولا را در عرفات نگه دارد..

چه می‌گویم؟!

دست‌هایم اگر توان داشت بنای سقیفه را خراب می‌کرد... در را برای بانو نگه می‌داشت ..شمشیر ابن‌ملجم را قبل از فرود می‌گرفت..

دست‌های من...

دست‌های من اگر توان داشت پاهایم را از لغزش نخستین بر حذر می‌داشت

من نوحه شب عاشورایم را امشب می‌خوانم. من تا خود صبح می‌گویم:

مکن ای صبح طلوع...

 

دعاي قافله

كفش‌هايش را به هم قلاب زد و به گردن آويخت

در ذليل‌ترين ظاهري كه باعزت‌شدن‌اش را فرياد مي‌زد

تازه آن‌وقت شنيده بود «فاخلع نعليك» خودش را...

كمك‌مان كن كفش‌هاي تعلقات دنيوي‌مان را آن‌طور بكنيم كه او؛

اصلا

ديگر حر نمي‌خواهي در سپاه‌ات

حسين‌جان؟!

 

پذيرايي:

 

 بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه  
 

 نگاهم كن {شب اول}

آمده‌ام سلامت كنم

اما مي‌ترسم مثل هميشه آن‌قدر درگير حواشي بشوم كه تازه بعد اينكه تمام مي‌شود يادم بيفتد بايد

 سلام هم مي‌كردم

ولي خودت كشانده‌اي مرا؛ درست همين‌جا

اين‌جايي كه امانت‌دارش مي‌داند براي اين حرف‌ها خيلي زيادي است

اما آمده‌ تا غصه بخورد و بگويد:

«حالا كه تا ديار تو ما را نمي‌برند

ما قلب‌مان شكست، حرم را بياوريد»

تا دست بر سينه بگذارم، سرم را زير بيندازم و بگويم:

صلي‌الله عليك يا ابا عبدالله الحسين

 تا بيايم كربلايت

 

دعاي قافله

حالا كه همه‌مان گفتيم و آمديم زيارت

هواي‌مان را داشته‌باش پاي‌مان نلرزد. نكند برويم توي سپاه مقابلت

نكند زرق و برق زيادي‌شان چشم‌مان را ببرد

ما را براي خودت بخواه فقط

حسين جان!

پذيرايي:

 

بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه 


 

  یاران! شتاب کنید...قافله در راه است

« این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می‌رسد که: "الرحیل، الرحیل، الرحیل"
از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. این دعوت فیضانی است که علی الدوام، زمینیان را به سوی آسمان می‌کشد.»

حالا دعوت‌كرده‌اند قلب‌مان بشود جاي پاي آن كاروان و قلم بنويسد آن‌چه را مي‌فهمد. آمديم خبرتان دهيم تا با هم برويم، تا هم‌سفر باشيم با « قافله‌ي عشق »...


خودت كه خوب مي‌داني روضه اين‌جا و آن‌جا نمي‌شناسد. مي‌خواهد توي مسجد برگزار شود يا حسينيه، در خانه يا در كوچه.
ولي وقتي قرار باشد در خانه‌ي خودت روضه بگيري انگار كه يك حس و حال ديگري مي‌آيد سراغت.
نمي‌دانم اسمش را چه بگذارم: شوق، شرم، ... يا مسئوليتي كه نمي‌داني از پس‌اش برمي‌آيي يا نه.
ولي از آن طرف هم مي‌بيني مال ارباب است ديگر. بگويند بيا و نروي بي‌ادبي است انگار؛
آن‌سان كه انگار ديگر له شده باشي زير همه‌ي چيزهاي بد.
انگار كه پدر به بچه‌اش بگويد فلان كار را بكن و بچه بايستد تو روي پدرش و بگويد نمي‌كنم، نمي‌خواهم، چون بلد نيستم.
رودربايستي كه نداريم.
ناقابلي ما سر جايش هست و مهرباني پدر و ارزش دادن به ناقابلان، سر جاي خودش.
از آن طرفش هم هست‌ها: «ما گرچه سياهيم وليكن رطب هستيم»!
قابليم به مدد شيريني محبت اهل‌بيت(ع).

داشتم مي‌گفتم: حالا ديگر فرقي هم مگر مي‌كند كدام خانه‌ات؟!
خانه‌اي كه در آن مي‌خوري و مي‌پوشي و مي‌خوابي يا خانه‌اي كه درش مي‌نويسي!
خيلي‌وقت‌ها حتي زندگي هم مي‌كني. خانه‌اي كه درش روضه مي‌خوانند مگر فرقي هم مي‌كند كه كجا باشد؟! اصلا دنياي مجازي يا حقيقي؟! ديگر وقتي اسم هيئت مي‌آيد و عزاداري و گريه، مگر بازار مجاز هم جايي براي جولان دادن دارد؟

امام حسين كه مجاز برنمي‌دارد، مي‌دارد؟! غم اباعبدلله مگر از غير قلب محبين‌شان برمي‌آيد؟! اصلا گريه كه دروغي و الكي نمي‌شود! هركارش كني از چشم مي‌آيد، چشم هم كه مجازي‌‌اش مي‌شود الكتروني و امام حسين نمي‌فهمد.

اين‌جاست كه ديگر همه‌چيز مي‌شود حقيقت محض! شايد براي همين چنان تعلقي به هيئت وبلاگي‌ات پيدا مي‌كني كه گاهي حتي از وابستگي‌ات به بهترين هيئتي كه مي‌روي هم بيشتر مي‌شود؛ بس‌كه لطف‌شان بر همه است. بس‌كه همه‌جا را از محبت‌شان پر كرده‌اند. بس‌كه شعبه‌هاي حرم‌شان همه‌جاست..

 

 « هيئت وبلاگي سبو ؛

  مُحَرمانه: قافله‌ي عشق»

١- چه كساني مي‌نويسند؟!

١٣ شب اول محرم را روضه داريم. يعني از شب اول محرم تا شام دوازدهم يعني شام سوم شهادت امام(ع). تمام دوستاني كه تا به حال براي هيئت نوشته‌اند و عضو‌اند يا دوست دارند بنويسند مي‌توانند جدول برنامه‌ها را پر كنند. حتي دوستاني كه وبلاگ ندارند و دوست‌دارند براي هيئت بنويسند مي‌توانند از جدول، شب مورد نظر و نوع ارائه‌ي مطلب خودشان را انتخاب كنند و مطلب‌شان را نهايتا تا ظهر آن شبي كه براي نوشتن انتخاب كرده‌اند به آدرس es_bi88@yahoo.com ايميل كنند يا براي ميان‌دار، كامنت خصوصي بگذارند تا در قسمت صفحات جداگانه وبلاگ خود، به نام فرستنده‌ي مطلب، آن را آپ كند.

٢- برنامه‌ها

هر شب روضه‌مان چند بخش دارد:

الف. سخنراني : كساني كه اين قسمت را از جدول انتخاب مي‌كنند، لطفا پيرامون يك حديث از حضرت امام حسين(ع) به صورت جدي كار كنند، يا اگر دوست داشتند از مقاتل موجود مي‌توانند استفاده ببرند. نكته‌ي مهم آن‌كه دوستان سخنران تمركز خود را روي كل زندگي امام حسين بگذارند و هميشگي بودن حركت ايشان و زنده بودنش در تمام تاريخ. يك جور كه فقط پرداختن به واقعه‌ي عاشورا نباشد. اميدواريم روي احاديث حضرت خوب كار شود و دوستان، منبري پرمحتوا تحويل دهند.

ب. خاطره‌نويسي : اين قسمت بيشتر مربوط است به كساني كه كربلا رفته‌اند و دوست‌دارند قسمت‌هايي از سفرشان را كه خاطره‌انگيزتر است و مناسب روضه، نقل كنند.

پ. يادداشت آزاد : هم كه فكر كنم هميشه به عنواني داشته‌ايم. هر كس دوست داشت با هر عنواني كه مي‌خواهد از كربلا و امام حسين نهضت عاشورا بنويسد، بسم‌الله.

ت. پذيرايي : به لطف خدا سعي بر اين است كه وبلاگ ميان‌دار هرشب آپ شود؛ نه در حدي كه خسته كننده باشد. بيشتر به دليل پذيرايي شبانه كه يكي دو فايل صوتي از عزاداري‌را دانلود كنيد و نوش جان.

ث. در شب و روز عاشورا قرار بر عاشوراخواني داريم كه در شب‌هاي بعد بيشتر توضيح مي‌دهم. فعلا علي‌الحساب هركس دوست دارد در اين حركت دسته‌جمعي سهيم باشد، كامنتش را بگذارد. 

نكته‌ي خيلي مهم:

لطفا دوستاني كه مي‌نويسند در قسمت آخر مطلب‌شان دعا را فراموش نكنند

يك قسمت به نام «دعاي قافله» در انتهاي مطلب خود داشته باشيد. به هر زباني به هر بياني. فقط فراموش‌تان نشود

٣- جدول

براي مشاهده‌ي جدول برنامه لطفا برويد به اينجا

 ٤- پرچم هيئت

به هر حال هيئت پرچم مي‌خواهد ديگر! اين كه معلوم كند ما هم زير علم سيدالشهدا هستيم. از جدول زير كدش را كپي كنيد و در قالب وبلاگت‌تان بعد از تگ بلاگفا پيست كنيد.

 

  نماينده‌ي ميزبان: هيئت وبلاگي سبو
زمان: محرم‌الحرام ١٤٣١
مكان: دل‌هامان آن زمان كه در خانه‌ها‌ي وبلاگي‌شان مي‌نويسند‌

یا علی

براي ما هم پارتي بازي كنيد؛ لطفا!

آخرهاي پاييز كه مي‌شود، اگر هواي پوست‌ات را نداشته باشي، دست‌هايت بعد از دو روز سوز و سرما خوردن ترك مي‌خورد و هي از لابلاي‌اش خون مي‌آيد. ديگر حتي روي‌ات نمي‌شود دستان‌ات را از جيب بيرون بياوري. تازه بعد هم دردسري مي‌شود تا مي‌آيي خوب‌اش كني. مثل كويري مي‌شود كه مدت‌هاست حتي يك تكه ابر پربار هم از آن‌ طرف‌ها گذرش نخورده و اين كوير هر روز تشنه‌تر از قبل، چاك‌خورده‌تر! مي‌داني هر دوتاشان عين هم‌ديگر‌اند؛ انگار كه رطوبت‌‌شان ته كشيده باشد، آن هم با اين خشكي هوا.
دكتر هم بروي، احتمالا براي‌ات يك كرم مرطوب‌كننده و آب‌رسان تجويز مي‌كند، تا پوست‌ات به حالت عادي‌اش برگردد. آن كوير هم فكر كنم مدام خودش را به آسمان نشان مي‌دهد و توي گوش ابرها فرياد مي‌زند: «اي ابر پر ز آب، كويريم ما كوير»ها! خبري نيست چرا از تو؟!... تا از طرف‌هاي دريا صدايش را بشنود و بيايد و سيرابش كند، تا گل شود و آماده‌ي روياندن.

دل‌مان سخت، دنبال باران مي‌گردد
گاهي وقت‌ها دست كه هيچ، وجود آدمي‌زاد ترك برمي‌دارد. پاييز و بهار هم نمي‌شناسد، بهش نرسي ترك را خورده و شيارهاي‌اش يك چيزي هم از كوير آن طرف‌تر رفته. ترميم اساسي مي‌خواهد. ديگر آن وسط، كرم مرطوب‌كننده هم به كار نمي‌آيد تا به روح بزنيم و الكي دل‌مان را خوش كنيم كه دارد خوب مي‌شود! آب مي‌خواهد، از آن‌ها كه مي‌آيند تا در دل خاك فرو روند و زنده‌اش كنند. ديده‌اي رحمت و بزرگي خودش را چگونه معرفي مي‌كند وقتي مي‌گويد: «او كسي است كه بادها را پيشاپيش (باران) رحمتش مي‌فرستد تا زماني كه ابرهاي سنگين بار را (بر دوش خود) حمل كنند. در اين هنگام آن‌ها را به سوي سرزمين‌هاي مرده مي‌فرستيم و به وسيله‌ي آن آب (حيات‌بخش) نازل مي‌كنيم و با آن از هرگونه ميوه‌اي (از خاك تيره) بيرون مي‌آوريم و اين‌گونه (كه زمين‌هاي مرده را زنده كرديم) مردگان را نيز در قيامت زنده مي‌كنيم تا متذكر شوند/ و سرزمين پاكيزه گياهش به فرمان پروردگار مي‌رويد اما سرزمين‌هاي بدطينت جز گياه ناچيز و بي‌ارزش از آن نمي‌رويد...». حالا كه خودش مي‌گويد به سوي سرزمين‌هاي مرده ابرهاي پربار را مي‌فرستد تا رحمتش را به آنان هم بچشاند، يعني دارد زمينه را دست‌مان مي‌دهد؛ دست ماهايي كه دل‌هامان مثل زمين‌هاي مرده، مرده مي‌شود و ترك برمي‌‌دارد. اين دل‌ها براي زنده شدن نياز به باران‌هاي خدا دارد. از همان‌ها كه اتفاقا مخصوص مرده‌هاست! فقط بايد از ذات سرزمين دل‌مان مطمئن شويم كه به لطف داشتن نعمت ولايت، خيال‌مان تخت تخت است از خوش‌ذاتي‌ و پاكيزه بودنش! مي‌ماند دعاي باران!

عيدي را يادت نرود
دعاي باران هم دعاي عجيبي است! اهل مي‌خواهد، يك كسي انگار بايد بين دعاگويان مستجاب الدعوة باشد تا ابرها به خاطر او هم كه شده بيايند و باران بريزند. تا همه به خاطر همان يك نفر هم كه شده پر از رحمت شوند و زمين دل‌هاشان زنده گردد و به اذن پروردگارشان ميوه روياند..
همين يك‌شنبه‌اي كه در راه است، گويا خبرهايي هم از نم‌نم باران هست، باران مي‌باردت وقتي به كسي از ذريه‌ي رسول خدا سلام مي‌كني و ديدارش مي‌روي به نيت تجديد عهد و پيمان و حضور در جمع دعاگويان باران. وقتي دعاي باران مي‌خواني براي همه‌ي آنهايي كه باران را نمي‌شناسند و حيف زمين‌شان است كه از دست برود، دعا كن.
بعد هم با اين همه پارتي بازي كه راه مي‌اندازي در خانه‌شان، بدان كه باران حتما خواهد باريد و زنده خواهد كرد تمام مردگان را! نه اين كه نيازي به بند پ داشته‌باشي براي جواب گرفتن از خانواده‌ي كرم ولي يك جورهايي نيت همه‌كاره است ديگر! بچه‌هاشان را كه احترام كني به خاطر پدران‌شان، بيشتر دوست‌ات خواهند داشت. هرچه باشد نسبت قوم و خويشي جدي‌تري دارند نسبت به ما! گرچه همه‌مان فرزندان‌شان هستيم.
فقط ديدن مي‌رويد، عيدي يادتان نرود..


باران، دوستت دارم..

 

براي زندگي كردن، يك درخت توت پاييزخورده‌ي باراني هم كافي است

كه هم نشانه‌هاي خدا را در وجود آدم فرو مي‌كند

و هم

بهانه‌اي مي‌شود براي بيشتر با هم بودن و به يادگار ماندن آن لحظات!

 

 عكس مال فرداي آن روز است

آنقدر ذوق‌زده شديم از آمدن باران كه به هر بهانه‌اي مي‌خواستيم بدويم برويم توي حياط!

حاصلش شد ٥٢ تا عكس باحال كه ديروز تا حالا فكر كنم هفت هشت باري ديده باشم‌شان!،

(فقط حيف كه عكس‌ها قابليت آن را ندارند كه بوها را در خود جاي دهند؛ ميان آن همه باران پر از عطر شمال ايران شده بود خانه‌مان! جان مي‌دادن براي عشق كردن..)

 به اضافه‌ي يك كافي‌ميكس چسبنده و چندلحظه دعاي خوشگل‌ناك زير باران به جاي همه‌ي آنها كه نبودند:

 «ربنا...»

 

گم و گورشان كن تا بفهمم مال توام!(هيئت وبلاگي سبو)

 

با عظمتي خداجان ..

اين كه مي‌گويي آن روز («وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُونَ»*١) گم مي‌شود آن معبودهايي كه ساخته بودند براي خودشان..

اين كه وعده‌ي قيامت مي‌دهي به من و مي‌داني كه آن روز هي مي‌خواهم باهات چونه بزنم كه بگذار برگردم و اين گندهايي را كه زده‌ام جبران كنم(ببخشيد بابت ادبيات افتضاحم)، و تو آن روز خواهي گفت چونه B چونه و از همين حالا برايم خط و نشان كشيده‌اي كه آن روز «لايقبل منها شفاعة»(*٢)،اصلا تو كه از همين الآن برايت پرواضح است كه آن روز برايم خيلي دير مي‌شود!

 حالا درست است كه همان‌جا هم آخرش ازت تخفيف مي‌گيريم، يعني بدبختي ما را كه مي‌بيني تخفيف هم مي‌دهي اما خب همين حالا تا وقت هست از جلوي چشمم گم و گورشان كن آن همه خداي ساختگي را! خودت هم كه مي‌داني عدد اين حرف‌ها نيستند كه بخواهند با تو رقابت كنند.

مي‌داني كه دارم مي‌شوم جزء آن گروه دوست نداشتني كه يك چيزهاي دست و پاگيري براي خودشان مي‌سازند و آنقدر دوستش دارند انگار كه مي‌شود خداي‌شان (« وَمِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ»*٣)، حالا از آدم‌هاي دور و برم گرفته تا همين كامپيوتر و گوشي و لباس و پرستيژ حتي و ...!

 جدا‌ي‌شان مگر نكردي آن دوگروه ناسازگار را و يادم مگر ندادي كه اگر توي گروه‌ آن‌ها بمانم چقدر از آن‌ها كه دوستشان داري دور مي‌افتم! هر روز دورتر و دورتر ازشان؛ از «أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ»(*٤)!

                                

.. آن‌قدر كه خودم را پيشت لوس كنم

مي‌پرسد مي‌داني فرق «لي» با «عندي» در چيست؟ با اين‌كه جفتش معني «مال من، براي من و نزد من» را مي‌دهد؟ فقط مي‌دانم فارسي آنقدر كامل نيست كه جواب ظرافت‌هاي زبان قلب‌مان را بدهد! مي‌گويد «لي» را وقتي به كار مي‌برند كه مالك، آن چيز را خيلي بخواهد؛ آن‌قدر كه حاضر نباشد از دستش بدهد. ولي «عندي» براي چيزهايي است كه حالا از دستش هم دادي آن‌قدرها مهم نباشد.

او عربي‌اش را درس مي‌دهد و تو انگار چيز ديگري مي‌خواهي بگويي! و بنده‌ات دلش مي‌خواهد از زبانت بشنود: مثلا «لي تسنيم» را يا «لله تسنيم»... با اين‌كه مي‌داني چقدر پرروست ولي عجب خوب مي‌زني وسط خال خداجان! يادم مي‌آوري «ولله ما في السموات و ما في الارض»(*٥) را!

با خودم مي‌گويم وسط اين همه زمين و آسمان‌ات بالاخره يك‌جايي‌اش من را گذاشته‌اي! اصلا قبل از اين‌كه بخواهم تو خواسته‌اي بگويي: مال خود خودمي!

اين قواعد عربي‌ات كه اينقدر ظربف رديف شده‌اند پشت سر هم، آدم را لوس مي‌كند ديگر! تازه بعدش هم كه مي‌گويي «يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء»(*٦)، بعدترش هم كه قضيه را حل مي‌كني و  مي‌گويي «والله غفور رحيم»! پس ببين خودت پارتي بازي مي‌‌كني براي بنده‌هايت وقولش را مي‌دهي. يادمان مي‌ماند به لطفت اين همه لطفت را!

 

١ – ٥٣/اعراف: و آنچه را به دروغ [ به عنوان شريك خدا به خدا ] نسبت مي  دادند [ از دستشان رفت و ] گم شد .

٢ – ٤٨/ بقره: و نه از كسى شفاعتى مي  پذيرند 

٣ – ١٦٥/ بقره: و برخى از مردم به جاى خدا معبودهايى انتخاب مي  كنند كه آنها را آن گونه كه سزاوار است خدا را دوست داشته باشند ، دوست مي  دارند 

٤ – همان: محبت و عشقشان به خدا بيشتر و قوى تر است .

٥ – ١٢٩/آل عمران: و براي خداست آنچه در آسمان‌ها و زمين است

٦ – همان: مي‌بخشايد هركه را كه بخواهد و عذاب مي‌كند هر كه را بخواهد.

بعدنوشت:

دوباره اين فونت‌هاي ما بهم ريخت و نصف شبي نمي‌توانم درستش كنم. به بزرگواري خودتان ببخشيد!