خاطره نويسي و دعاي قافله امشب از «جرجيس»
بسم الله الرحمن الرحیم
سه- چهار سال بیشتر نداشتم. ته تقاری خونه بودم و عزیز کرده ی بابا. مثه همهی دختر بچه ها، حراف بودم و شیرین زبون؛ واسه همینم بابام بهم میگفت: بلبل خونه.
با همهی بچگیام، به قول گفتنی قرتیای بودم که بیا و ببین. هروقت خبری ازم نبود، همه سراغمو جلوی آینه میگرفتن. همیشه همهی لباسام با هم ست بود. تابستونا، تاپ و دامن مینی ژوپ؛ زمستونا هم جوراب شلواری و دامن مینی. همه میگفتن از خونوادهی به این مذهبیای، همچین بچهای بعیده! آخه این بچه به کی رفته که انقدر قرتی از آب دراومده!؟!!
طبق روال همهی خونوادههای مذهبی که تربیت دینی بچه رو از همون سالهای اول شروع میکنن، خونوادهی منم از این قاعده مستثنا نبودن و سعی خودشون رو میکردن؛ اما بندههای خدا هر کاری میکردن از پس من یکی بر نمیاومدن. انواع و اقسام روسریهای رنگ و وارنگی بود که برای ترغیب من توی خونه میومد؛ اما تا میومدن روی سرم امتحانشون کنن، صدام در میومد که موهام خراب میشه و هیچ جوره زیر بار نمیرفتم.
خلاصه اینکه، آوردن بچهای مثه من تو راه حجاب و این برنامهها، برای مامان و بابام شده بود مصیبت عظمی!
اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه خونواده تصمیم گرفتن که بریم سوریه. از لحظهی ورود به هواپیما تا مقصد، مامانم کلی زیر گوش من خوند و روی مغز من کار کرد تا حریف من بشه که شلوار و مقنعه بپوشم. منم مدام حرفم این بود که مدل موهام خراب میشه و زیر بار نمیرفتم.
تا اینکه رسیدیم به سوریه. هر وقت میرفتیم حرم حضرت رقیه، همینجور به اسباب بازیهای توی ضریح خیره میشدم. مامانم میگفت: حضرت رقیه همسن تو بوده که شهیدش کردن؛ واسهی همین همه براش اسباب بازی میارن. هر دفعه توی حرم، مامانم یه چیزایی راجع به حضرت رقیه و امام حسین برام تعریف میکرد. خوب یادمه که وقتی برام ماجرای خرابه و شام رو تعریف کرد، تا چند روز اصلا تو حال خودم نبودم. مدام خودمو توی شرایطی میذاشتم که برام تعریف کرده بودن. همهی فکر و ذکرم شده بود اینکه اگر این کارا رو با بابای من میکردن، من باید چیکار میکردم!!؟... آخه چهجوری دلشون اومد یه بچهی سه ساله رو کتک بزنن!!؟... چطوری تونستن باباشو بدن دستش!!!... آخه مگه نمیدونن دختر بچهها عزیز کردهی بابان؟!!... اصلا کنیز یعنی چی؟؟؟...
یادمه اونقدر تحمل این ماجرا برام سخت بود که از اون روز به بعد، از ترسم دیگه از بابام جدا نمیشدم.
خلاصه اون یکی-دو هفته، با همین حال و هوا گذشت و منی رو که به زور با خودشو برده بودن سوریه، حالا باید به زور و با چشم گریون برم میگردوندن تهران.
اون شب رو با حال و هوای آخرین زیارت خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، مامانم داشت پشت چرخ خیاطی چادر میدوخت تا منو دید، با خنده بهم گفت: خواب چی میدیدی که انقدر تو خواب میخندیدی بلا؟
گفتم: مامان! برام یه چادر مشکی میدوزی باهاش نماز بخونم؟
مامانم که از تعجب دهنش باز مونده بود، با عجله بابامو صدا کرد و گفت: بیا ببین (...) چی میگه! میگه برام چادر بدوز!
بابام با لبخند گفت: چی؟! اونوقت تکلیف موهات چی میشه؟ بعدشم، عزیز بابا که بلد نیست نماز بخونه...
سریع پریدم توحرف بابامو گفتم: نخیرم! بلدم. دوستم بهم یاد داده.
بابام حرفمو جدی نگرفت و گفت: آفرین! حالا بگو ببینم از کدوم دوستت یاد گرفتی؟
بعد شروع به تعریف خواب دیشبم کردم...
خواب دیدم تو طبقه ی بالا (پذیرایی خونمون) همه ی اماما داشتن با هم نماز جماعت میخوندن. همهی اتاقا پر نور شده بود. انگار خونمون بزرگتر شده بود. یکی از اماما که امام زمان بود، داشت با بابا حرف میزد. بعد من با یه دختر کوچولو که چادر مشکی سرش بود، رفتیم تو اتاق بچه و با هم بازی کردیم. خیلی بهمون خوش گذشت... تازه، اسمشم رقیه بود.
بهم گفت: تو بلدی نماز بخونی؟
گفتم : نه!
بعد بهم یه چادر مشکی داد و با هم نماز بازی کردیم. من که بلد نبودم، اون بهم یاد داد. خیییلی خوب بود. خییییلی خوش گذشت...
بابام که تو چشماش پر اشک بود، بهم گفت: ببینم بابا! یعنی الآن دیگه بلدی نماز بخونی؟!
گفتم: بعله. بعد چادر مامانمو برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن. نمازم که تموم شد،بابام با گریه گفت: قربون بلبل امام حسین(ع) برم که بالاخره دختر منم هم آواز خودش کرد!
دعای قافله
من الغریب الی الحبیب
هر شب دلم به گفتن یک یا حسین خوش است
از من مگیر دلخوشی ام را خدای من
پذيرايي:
بچه های هیئت نوشتند طبق این صفحه