از حدیث شیدایی حق تا حدیث نفس

پیش نوشت:

چند ماه پیش برای کارگاه های غرب شناسی (پاتوق شیشه ای)، قرار بر این شد که هرکدام از اعضا موضوعی را برای تحقیق انتخاب و کارکند. موضوعی که من انتخاب کردم،«ماهیت هنر و عملکرد آن در تمدن غرب » بود. خدا را شکر این تحقیق خیلی برکت کرد. هم به عنوان تحقیق برای پاتوق و هم برای درس شیوه ی ارائه ی مطاب علمی در دانشگاه و گرفتن یک نمره ی 19 دلچسب! (چون موضوع تخصصی کامپیوتر نبود، استاد یک نمره کم دادند.)البته همراه یه مشت اسلاید و تریپ سمیناری!!  و چند وقت پیش هم چاپ در صفحه ی «اندیشه» ی روزنامه اصفهان زیبا

مقاله را به صورتی که در روزنامه چاپ شد می گذارم. که مقدمه و موخره ای هم داشت و البته تا حدودی حذفیات.

خود نوشت:

«همه ی محصولات و آفرینش های انسانی را وقتی ریشه یابی می کنیم به سرمنشأ « تفکر» می رسیم. نه فقط مکاتب فکری که حتی هنرها و صنایع نیز با تغییر و تحول در تفکر انسان ها دچار دگرگونی می شوند و به عبارت دیگر با نگاه به تغییرات در عرصه ی هنر جستجو می کند.»

ادامه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

یا واهب الهدایا

چه زود تمام شدی و رفتی. تمام مدت کنارم بودی. ولی نیکی ندیدی! درست وقتی رفتی به خود آمدم، جای خالیت را دیدم. اما تو رفته بودی. نمی دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه اما می ترسم. از اینکه دوباره ببینمت و آداب میزبانی به جا نیاورم. دوباره تو را با ذوق و شوق آغاز کنم و بعد از کوتاه مدتی فراموش شوی تا وقتی که رفتنت حس شود. یا حتی بهتر بگویم، تا زمانی که محرومیتم را از تو درک کنم.

وقتی رفتی دلم می خواست ابتدای آمدنت می بود.

عجیب میهمانی ای بود. ما هم میهمان بودیم و هم میزبان. نه خوب میهمانانی بودیم نه خوب میهماندارانی.

دلم باز هوایت را خواهد کرد ای ماه خوب خدا. و من برایت سلام خواهم فرستاد هروقت دلتنگت شدم. و کاش همیشه دلم تنگ تو باشد ای مهربان .

 

ادامه ندارد

 

لطفاً مسير مرثيه‌ها را عوض كنيد

                                       نزد كميل رفته، دعا را عوض كنيد

 آيا حسين مرده كه ماتم گرفته‌ايد؟!

                                       اين جامه‌ي سياه عزا را عوض كنيد

 بيمار‌هاي خسته! طبيب شما منم!

                                       تشخيص داده‌ام كه دوا را عوض كنيد

 با اين خداي سنگي توحيد مشركي است

                                       خيلي سريع، زود، خدا را عوض كنيد

 بين حسين من و شما فرق فاحشي است

                                       لطفاً مسير كرببلا را عوض كنيد

 عباس گشته‌ايد كه از دست بگذريد!

                                       «آويني» آمديد كه پا را عوض كنيد

 «فهميده‌»هاي مكتب مولا سروده‌اند:

                                        يك تانك كافي است كه ما را عوض كنيد

 اين شهر غرق خون دل «حاج همت» است

                                        دوشيزگان عشوه، حنا را عوض كنيد!

 اين گوش‌ها هميشه پر از « لن تراني»اند

                                         تا چشم‌هاي سر به هوا را عوض كنيد

 در كربلا براي شما جنگ كرده‌اند

                                         حالا شما معاويه‌ها را عوض كنيد!

                                                                                     عليرضا اطلاقي

 

می آییم/ می مانیم/ میرویم

می آییم/ می مانیم/ میرویم

با هزار گریه و زاری شروع می کنیم. زندگی را عرض می کنم. بعد بزرگتر می شویم. مدام بزرگ و بزرگتر. خطاب ایها العشرین ملائک قرار می گیرم. بعدترها خطاب «ای سی ساله ها» و همین طور بزرگ و بزرگتر می شویم. یادمان می رود. خوبی و انسانیت را و خیلی چیزهای دیگر را. و فقط شاید یک روز در سال به یاد عمر از دست رفته مان می افتیم. یکدفعه سربالا می آوریم و می بینیم که ای داد بیداد تمام شد و

ما نیز به جمع ماکسی داران پیوستیم!

دیر یا زود شاید داشته باشد اما سوخت و ساز که ابداً ندارد. پوشیدن این لباس را می گویم. شتری است که در خانه ی همه خوابیده است. حالا یکی قبل از پوشیدنش فرشته می بیند و یکی هیولا. چه می دانم این جناب بی ادعا چه می بینم! هیولا را که اصلاً راه ندارد. بین حورالعین ها یکی را خواهیم دید دیگر...( حالا نه بعدد ما احاط به علمک!!..)

و اما از هرچه بگذریم سخن از شکلات پیچ شدنمان، خوشتر است!

....

کشتم خودم را بس که چپ رفتم راست آمدم که من هم از این لباس ماکسی ها که همه می خرند می خواهم. کارساز نبود که نبود. مادر گرامی رضایت که نمیدادند هیچ، تازه مورد عتاب نیز واقع می شدم. حالا هرچه از بنده اصرار، از ایشان انکار. گذشت و گذشت تا آنکه نمی دانم در این سفر (کربلا را می گویم)، مرجان و مامانش چه در گوش مادر بنده خواندند که ایشان خود را در سرازیری عمر متصور شده و مرگ را در یک قدمی خود دیده، راضی به خرید لباس آخرت شده اند!! (البته خدا نخواسته باشد)و روزی در نجف اجازه صادر کردند که برویم ماکسی آخرت بخریم!! عجــــــــــب! ولی دمشان گرم. مرجان و مادرش را می گویم. و دوباره عجـــــــــــــــب! دمشان گرم. مادرم را میگویم.

داخل یک مغازه رفتیم. ... بعد از پرس و جو و اینها، آخرش طرف گفت: " حاج خانم، دستم هم خوب است!"

«لااله الّا الله. ما یکی را میخواهیم دستش بد باشد(زود نمیریم ییهو!)»

خلاصه رفتیم سراغ «سید جواد» دوست دایی خودم تا خدای نکرده سرمان کلاه نرود و در لباس حرام ( نخ غیر خالص)، بعد از 120 سال، نپیچندمان!

شادمان ایستاده بودیم (لااقل هیچّی که برای خرید آنجا پیدا نمی شود، مهمترین پارچه را داریم می خریم!) که سر به زنگار مامان بنده زیر قولشان زدند که تو حالا نمی خواهی و دفعه ی دیگر بگیر و ... بعد از چند جمله ای و اینکه قادر به تضمین دادن نبودند، به حق راضی شدند که مانیز بخریم.

وااای! بالاخره برای من هم خریدند. تازه B چونه! (ییهو با حق الناس به این واضحی نریم تو قبر! که ابدا جلو نکیر و منکر صرف نمی کنه!)

البته مادر، سریعاً خمس لباس هایمان را حساب فرمودند و کنار گذاشتند تا زنده ماندنمان را تا سال آتی تضمین کنند!! (هرچند، خمس این یکی را به سال بکشد یا نکشد باید داد)

من و مرجان مامور شدیم تا کفن های خود و پدران و مادرانمان را به فضای حرم متبرک کنیم. و از قول مادرم به حضرت علی(ع) بگوییم: « یاعلی، خودتان گره اش را باز کنید( به به! عجب دعای قشنگی، بهتر از این نمی شود..) و ما نیز سلام رساندیم و پس از سفارش به حضرت که این گره را فقط به دست خودشان باز کنند، بازگشتیم. البته از آن جایی که قد مرجان یه کوپّه از من بلندتره، یه مقدار از انجام ماموریت ما هم به دستش اون انجام شد. دستش درد نکنه.

تازه دل آقایون بسوزه چون لباس های زنانه گوشواره و گردنبند و انگشتر هم داره که از اونها نداره.

روز آخری بود که نجف بودیم. یادش به خیر.

عجیب حس تعلقی بود و حس قریبی که از غربت به دور بود، به لباسی یک بار مصرف! اما همیشگی! شاید یک روزه از فرط گناه بسوزد، یا شاید تا مدتی دوام آورد و یا شاید... و کسی چه می داند؟!

الان احتمالاً کفن هایمان در هزار پستو قایم شده است. جزء لوازمی که حتماً روزی به کار خواهد آمد.

اما غافل از آن که شاید همین لحظه دیگر نفس، اذن برآمدن نداشته باشد و بانگ الرحیل سراسیمه به گوش رسد و اگر بدین حال مرا بسوی قبرم برند، «لم امّهِده لرقدتی، و لم افرشه بالعمل الصالح لضجعتی...» وای که چه غافلم و به سخره گرفته ام آنجا را چون اینجا...

 ادامه ندارد