می آییم/ می مانیم/ میرویم
با هزار گریه و زاری شروع می کنیم. زندگی را عرض می کنم. بعد بزرگتر می شویم. مدام بزرگ و بزرگتر. خطاب ایها العشرین ملائک قرار می گیرم. بعدترها خطاب «ای سی ساله ها» و همین طور بزرگ و بزرگتر می شویم. یادمان می رود. خوبی و انسانیت را و خیلی چیزهای دیگر را. و فقط شاید یک روز در سال به یاد عمر از دست رفته مان می افتیم. یکدفعه سربالا می آوریم و می بینیم که ای داد بیداد تمام شد و
ما نیز به جمع ماکسی داران پیوستیم!
دیر یا زود شاید داشته باشد اما سوخت و ساز که ابداً ندارد. پوشیدن این لباس را می گویم. شتری است که در خانه ی همه خوابیده است. حالا یکی قبل از پوشیدنش فرشته می بیند و یکی هیولا. چه می دانم این جناب بی ادعا چه می بینم! هیولا را که اصلاً راه ندارد. بین حورالعین ها یکی را خواهیم دید دیگر...( حالا نه بعدد ما احاط به علمک!!..)
و اما از هرچه بگذریم سخن از شکلات پیچ شدنمان، خوشتر است!
....
کشتم خودم را بس که چپ رفتم راست آمدم که من هم از این لباس ماکسی ها که همه می خرند می خواهم. کارساز نبود که نبود. مادر گرامی رضایت که نمیدادند هیچ، تازه مورد عتاب نیز واقع می شدم. حالا هرچه از بنده اصرار، از ایشان انکار. گذشت و گذشت تا آنکه نمی دانم در این سفر (کربلا را می گویم)، مرجان و مامانش چه در گوش مادر بنده خواندند که ایشان خود را در سرازیری عمر متصور شده و مرگ را در یک قدمی خود دیده، راضی به خرید لباس آخرت شده اند!! (البته خدا نخواسته باشد)و روزی در نجف اجازه صادر کردند که برویم ماکسی آخرت بخریم!! عجــــــــــب! ولی دمشان گرم. مرجان و مادرش را می گویم. و دوباره عجـــــــــــــــب! دمشان گرم. مادرم را میگویم.
داخل یک مغازه رفتیم. ... بعد از پرس و جو و اینها، آخرش طرف گفت: " حاج خانم، دستم هم خوب است!"
«لااله الّا الله. ما یکی را میخواهیم دستش بد باشد(زود نمیریم ییهو!)»
خلاصه رفتیم سراغ «سید جواد» دوست دایی خودم تا خدای نکرده سرمان کلاه نرود و در لباس حرام ( نخ غیر خالص)، بعد از 120 سال، نپیچندمان!
شادمان ایستاده بودیم (لااقل هیچّی که برای خرید آنجا پیدا نمی شود، مهمترین پارچه را داریم می خریم!) که سر به زنگار مامان بنده زیر قولشان زدند که تو حالا نمی خواهی و دفعه ی دیگر بگیر و ... بعد از چند جمله ای و اینکه قادر به تضمین دادن نبودند، به حق راضی شدند که مانیز بخریم.
وااای! بالاخره برای من هم خریدند. تازه B چونه! (ییهو با حق الناس به این واضحی نریم تو قبر! که ابدا جلو نکیر و منکر صرف نمی کنه!)
البته مادر، سریعاً خمس لباس هایمان را حساب فرمودند و کنار گذاشتند تا زنده ماندنمان را تا سال آتی تضمین کنند!! (هرچند، خمس این یکی را به سال بکشد یا نکشد باید داد)
من و مرجان مامور شدیم تا کفن های خود و پدران و مادرانمان را به فضای حرم متبرک کنیم. و از قول مادرم به حضرت علی(ع) بگوییم: « یاعلی، خودتان گره اش را باز کنید( به به! عجب دعای قشنگی، بهتر از این نمی شود..) و ما نیز سلام رساندیم و پس از سفارش به حضرت که این گره را فقط به دست خودشان باز کنند، بازگشتیم. البته از آن جایی که قد مرجان یه کوپّه از من بلندتره، یه مقدار از انجام ماموریت ما هم به دستش اون انجام شد. دستش درد نکنه.
تازه دل آقایون بسوزه چون لباس های زنانه گوشواره و گردنبند و انگشتر هم داره که از اونها نداره.
روز آخری بود که نجف بودیم. یادش به خیر.
عجیب حس تعلقی بود و حس قریبی که از غربت به دور بود، به لباسی یک بار مصرف! اما همیشگی! شاید یک روزه از فرط گناه بسوزد، یا شاید تا مدتی دوام آورد و یا شاید... و کسی چه می داند؟!
الان احتمالاً کفن هایمان در هزار پستو قایم شده است. جزء لوازمی که حتماً روزی به کار خواهد آمد.
اما غافل از آن که شاید همین لحظه دیگر نفس، اذن برآمدن نداشته باشد و بانگ الرحیل سراسیمه به گوش رسد و اگر بدین حال مرا بسوی قبرم برند، «لم امّهِده لرقدتی، و لم افرشه بالعمل الصالح لضجعتی...» وای که چه غافلم و به سخره گرفته ام آنجا را چون اینجا...
ادامه ندارد