بی تو باید عشق، بنویسد وصیت‌نامه را

گاهی شعرهایی پیدا می‌شوند که قسمت شاعرانه‌ی روح آدم را به تکاپو می‌اندازند تا تمام وجودت را زیر قالب شعر ببرند.
اشعار آیینی از جهت محتوای فوق‌العاده‌اش آدم را سر کیف می‌آورد؛ به شرطی که علاوه بر دقت در محتوا، حس شعر هم مخاطب را همراهی کند. این جور اشعار در حقیقت یک کیف دو جانبه هدیه می‌دهند؛ هم محتوا و هم شیطنت‌های شاعر در بیان!
اما بعضی شعرها هستند که ممکن است دور از آن فضا باشند، عاشقانه مثلا! یا حتی سر و تهی نداشته باشند اما باعث همان اتفاق جمله‌ی اول می‌شوند. وقتی می‌خوانم‌شان، تازه روحیه‌ی شعری‌ام رشد می‌کند و دلیلش را نمی‌دانم، معمولا به سرودن غزل و شعر کاملی منجر نمی‌شود اما ناسازگاری محتوایی که می‌شنوم و فضایی که به آن می‌رسم برایم غریب است و پر سوال! چه اتفاقی می‌افتد که شعرهایی بدون بار آیینی، می‌توانند روح کسی را در شعر آیینی حال بیاورند و حتی باعث آن شوند؟! گرچه درجه‌ی احساس بعد از شنیدن مدح امیرالمومنین(ع) اصلا قابل مقایسه با اشعار غیر اهل‌بیتی نیست اما خب، سوالم سر جایش محفوظ است!
از بین شعرایی که عاشقانه می‌گفتند و به خاطر ارتباط قوی و دوستانه با واژه‌ها و احساس فوق‌العاده‌شان در دل مخاطب جا باز می‌کنند، مرحوم نجمه زارع است. حداقل برای من این‌طور بوده که وقتی یک شب کتابش را ورق می‌زنم، تا یک هفته حال و هوایم جور دیگری است. این هم احتمالا علاوه بر احساس قوی شعر، به خاطر همان راحت و رها شعر گفتن اوست. کل عمرش 23 سال بیشتر نشد و به قول همسر او، به اندازه‌ی یک طلوع و غروب خورشید، کوتاه! از 29 آذر 61 تا 31 شهریور 84.
در بین ابیاتش دو بیت دیدم که حرف از رفتن می‌زند و از اجل...


بعد از تو عاقبت من نیز، مانند خواجه حافظ شیراز است
من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم، مردم نمی‌کنند فراموشم

چقدر نقشه کشیدم برای زندگی‌ام
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

برای انتخاب یک غزل از او، بین چندتایی مرددم. اما این یکی را می‌گذارم(بین اشعارش یکی دوتا هست که می‌توان آیینی حساب کرد، مثل همین):

با غزل‌ها طی کن این ابیات غربت‌نامه را
بلکه شاید حس کنی چون یک حقیقت، نامه را

آنقدر این روزگار تلخ رنجم داد که
می توانم پر کنم صدها شکایت‌نامه را

ای ضریح شعر، ای خو کرده با دستان من
در حضورت باز می‌خوانم زیارت‌نامه را

هرچه باداباد، با مردم مدارا مشکل است
از کسی جز تو نمی‌خواهم رضایت‌نامه را

مانده‌ام اهل کجایی هی تو را خط می‌زنم
با کدامین لهجه بنویسم برایت نامه را؟

بی‌نهایت‌ بار می‌پرسم تو را از پاسخت
در جوابت می‌نویسم بی‌نهایت نامه را

آه ای انگیزه‌ی خوب تغزل‌های من
بی‌ تو باید "عشق" بنویسد وصیت‌نامه را


شعر از کتاب عشق، قابیل است (نجمه زارع)


صادره از شهر اصفهان، ساکن شهر رمضان..


ما هر دو شهر داریم.
ما یک شهر داریم و او 12 تا.
شهر ما از جنس مکان است و شهرهای او از جنس زمان.
شهر ما به زبان ظاهری مان است و شهر او به زبان قلب‌مان!
معنای شهر ما با معنای شهر او فرق دارد؛ شعر او همان گردش یک دور ماه است به دور زمین و شهر ما همان "مدینه" ای که او فاضله‌اش را دوست دارد.
شهر ما یک‌جا نشسته و از او یکی یکی می‌آیند و می‌روند.
شهر ما یک نام دارد وشهرهای او 12 تا. از بین آن‌ها چندتایی را انگار خودش هم بیشتر دوست دارد، اسم یکی را راستی راستی به نام خودش زده، یکی را به نام پیامبرش و یکی را هم به نام امت پیامبرش.

فاصله
شهر ما شهروندان زیادی دارد. شهر او هم پر است از شهروندان مخصوص خودش؛ یعنی همه. پس شهروندان شهر ما در برابر شهروندان او ناچیزند! اما انگار از بین همه‌شان، این دو سه ماه را غربال می‌کند، یعنی فراخوان عمومی می‌زند که همه بیایند، تبلیغات می‌کند تا همه بیایند و در این همایش باشکوه شرکت کنند، اما خب همه نمی‌روند، بعضی‌ها چیزی به نام دعوت‌نامه نمی‌بینند اصلا؛ نه که نباشد، نمی‌بینند. و برای‌شان حیف می‌شود..
همین‌طوری اگر نگاه کنی، شهر ما با شهر او خیلی فرق دارد. فاصله دارند؛ از اصفهان تا رمضان! اصلا قابل مقایسه نیست، چون دو تا چیز مختلف‌اند؛ زمان و مکان! و این دو  هم‌سنخ نیستند تا بتوانیم مقایسه‌شان کنیم.

تلاقی
شهرهای ما با هم فرق دارند اما روزهایی هست که ما می‌توانیم دو شهر داشته باشیم! یکی شهر خودمان و آن‌یکی را هم که او به نام ما زده و کلی مهمانی و ضیافت و شیرینی داخلش هست، با دعوت‌نامه‌ای که برای‌مان فرستاده، آن وقت این دوتا با هم تلاقی پیدا می‌کنند، "زمان"ی از "مکان"ی که شهر ما باشد عبور می‌کند یا نه، بهترش این است که بگوییم: شهر شناسنامه‌ای ما می‌رود در دل شهر خدایی ما و رنگ و بویش را می‌گیرد. در و دیوار و شهروندانش هم. آخر وقتی از این دو مجموعه‌ی شهر اشتراک بگیریم، خیلی از اعضای هر دو مجموعه،‌ مشترک هستند، در عین حال که شهروند شهر ما هستند مهمانی او را هم قبول می‌کنند و می‌شوند شهروند شهر خدایی‌شان!
این‌طور اگر مقایسه کنی، می‌شود فاصله را بر حسب زمان اندازه گرفت،‌ چون روی مکان واقع شده.

انطباق
شهروندان شهر ما گاهی فرهنگ شهروندی را رعایت نمی‌کنند،‌ اما شهروندان شهر رمضان  مایل‌اند به رعایت قوانین شهر او! تا ادب و اصول شهروندی‌اش را یاد بگیرند و دقت و حواس‌جمعی را. هم زمان‌مند بودن را بیاموزند هم نشانه‌هایی از تقوا را. هم قدر ثانیه ثانیه‌شان را بدانند و هم قدر و اندازه و اهمیت دیگر شهروندان را. یک ماه روی خود کار می‌کنند تا روحیات و صفاتی ناپسند را از دست بدهند و اخلاقیاتی را به دست آورند. وقتی احترام در پیشگاه خدا را یاد گرفته باشیم، حد و اندازه‌ی احترام به مخلوقات او هم مشخص می‌شود، جایگاه می‌یابد.
این روزها، نفس‌های آخر زندگی در دو شهر را می‌کشیم، دوتایی که برای خودمان است. وقتی رمضان می‌رود، شهر، دل‌تنگ خوبي‌هایش می‌شود، دل‌تنگ شکل و معنای خدایی گرفتن! قوانین شهر ما حتی دل‌تنگ قوانین شهر او می‌شوند.
به هم‌دیگر کمک کنیم رمضان که می‌رود، رمضانی بمانیم.

مساله پاک شده

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار، آینه‌ای را که می‌برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است ناخدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بارها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می‌راندم به سوی جهنم چرا خدا..

ای دل! خلاف هروله‌ی حاجیان مرو
کافی است هرچه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی‌مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها، خدا

استاد فاضل نظری

.

گاهی چه آدم دلش لک می‌زند برای لحظاتی که با دوستانی اهل حال، چند ساعتی را به شعر خواندن طی کند و محو دنیای زیبای آن شود؛ به شرطی که شعر درست و حسابی باشد و حال‌بیاور، از آنها که با شنیدنش ناخودآگاه می‌گویی: بـه، بــــه! 

تا که آمدم بنویسم شعر از "فاضل نظری" یاد پریسای ادبیاتی‌مان افتادم که می‌خواست ترغیبم کند و امیدوار، برای ارشد ادبیات و با لحن پر احساسش می‌گفت: بعضی از این بچه‌های ادبیات هستند که حتی "اُُستااد فاضل نظری" را نمی‌شناسند! و این لحن شیرین استاد گفتنش، اکثر اوقات همراهم می‌شود و باعث این‌که یادش بیفتم؛ خصوصا وقتی فاضل می‌خوانم با لذت.


بهانه..

دم‌دمای صبح بود که رسیدیم جایی حدود مرز شلمچه، آن‌جا همه‌ی کاروان‌ها توی صف هستند تا نوبت‌شان شود. برای همین می‌آیند زیر این سقف، چند ساعتی را نزدیک چند شهید، زیر سقف و کولر و ... می‌گذرانند تا کاروان‌شان را صدا بزنند. روز 13 رجب بود و همه خسته و کوفته.
خوابیدیم؛ یک گوشه‌ای که خیلی هم توی چشم نباشیم، و یک خواب به یاد ماندنی شد. آن دوساعت را نمی‌دانم چه جور گذشت که در عوالم خواب بودم اما خیلی دوست‌داشتنی شد وقتی به مهربان‌ترین شکل بیدار شدیم؛ اصلا ماندگار، یادگار..
با صدای سرود بچه‌های گروه از خواب پریدیم.
انگار بار اول بود می‌شنیدیم، آهنگش را. جدید بود و ناآشنا برعکس محتوایش..
و از آن روز زمزمه‌هامان شده‌اند این شکلی(با کمی تفاوت!)

نشانه‌ات، میهمانی بود..

من فقط در یک بازی بچه‌گانه گیر افتادم.
خسته بودم. با خودم گفتم بروم، ببینم کی، کجا، اصلا چه جور دلت برایم تنگ می‌شود، آن‌وقت به محض دیدن اولین نشانه‌ از تو، خودم زود برمی‌گردم.
آمدم این‌جاها؛ در این برهوت پرزرق و برق دنیا.
اما بی‌انصاف، هزار سوراخ و سنبه دارد گوشه‌ گوشه‌اش؛ برای همه‌ی آدم‌ها حتی، اگر بخواهند قایم شوند..
اینجا پر بود از قایم‌باشک بازی
هر گروهی با یک گرگ کاربلد، که چشم می‌گذاشت و تا چشمش را باز می‌کرد، اسم همه را با مخفی‌گاه‌شان لو می‌داد! همه می‌باختند؛ غیر از عده‌ای اندک که اصلا در بازی او وارد نمی‌شدند..
من آمده بودم برای ناز کردن، تا ببینم اصلا برایت مهم هستم که عددی حسابم کنی و نشانه برایم بفرستی؟!
هنوز منتظر بودم تا از نشانه‌هایت برایم بیاوری، منتظر معجزه‌ای و نشانه‌ی خیلی روراستی از طرف خودت، که کسی بیاید و خبر دهد: داری صدایم می‌زنی! برگردم!
با خودم گفتم تا هنوز نرسیده‌ای، بروم روی یکی از این گرگ‌ها را کم کنم، یک جایی قایم می‌شوم تا نفهمد و پیدایم نکند و ضایع شود!
به خیال خودم هم قایم شدم، کنجی از هزاران دل‌بستگی دنیایی تا بیایی و پیدایم کنی! ولی یک جور شد که هنوز شمارش گرگ، به صد نرسیده اصلا یادم رفت برای چه آمده بودم.
یعنی راستش را بخواهی، گم شدم!
اینجا هم که اگر گم شوی، تکلیف معلوم است؛ مگر راه‌بلدی بیاید و پیدایت کند و راه را روشن!
بعدتر دوباره یادم آمد برای چه آمده بودم: آمده بودم تا بفهمانی‌ام جز تو هیچ کس برایم نیست وقتی می‌پرسم "من لی غیرک؟"؛ آمده بودم تا با نشانه‌هایت این را یادم بدهی!
صاحبم تو بودی آخر، نبودنم را بالاخره سراغی می‌گرفتی! نمی‌گرفتی؟! گرفتی..
دلت که نیامد گم‌شده‌ات‌، گم‌شده بماند، تا دیدی این بنده رفت "انّا انزلناه"ات را برایش خواندی تا پیدا شود!؟
تا بیاید، برسد و بماند..
نشانه‌ات را فرستادی؛ که به ماهت برسانی، به میهمانی‌ بی‌نظیرت..
خودت بگو اگر این رسیدن و جا گرفتن بین میهمانان تو نشانه‌ی مرام و مهربانی‌ات نیست پس چیست؟!