زردآلو، هلو و ستاره را دوست دارد
هلو دلش خواست یک سری به آسمان بزند و ستاره بچیند.
دنبال ستاره بود ولی از او خبری نمیشد. هی گشت و گشت و گشت و گشت تا پیدایش کرد.
دوباره امد توی باغ؛ با ستارهاش. گرفته بودش توی دستش. از لابلای دستها نور میزد.
زرد آلو ، هلو را دوست داشت، خیلی زیاد. ستاره را هم و دوتاییشان را با هم دوستتر.
یک روز خیلی زود، هلو با ستارهاش تصمیم گرفتند با هم به آسمان نگاه کنند؛ از زیر یک سقف.
زرد آلوبه طعم هلوی توی باغ عادت کرده بود. دلش نمیخواست حتی فکرش را بکند که چه اتفاقی قرار است بیفتد. هلو خوشمزه بود ولی باید میرفت.
زرد آلو بغض کرد، بدخلقی کرد، بهانههای جورواجور، پروژههای عجیبغریب درآورد از خودش. خوشحال ناراحت بود و ناراحت خوشحال!
بالاخره هلو رفت و ستاره را با خود برد
زرد آلو هی گریه کرد
توی بغل ستاره
توی بغل هلو
ستاره باران ریخت... هلو گفت: میآیم، غصه نخور...
زرد آلو ماند و فکر جمعکردن همهی باغ دور هم
تا نفهمد چه اتفاقی افتاده، تا بعد از مدتی راحتتر هضم کند.
همهی باغ آمدند،
به زرد آلو گفتند: نکند ناراحت باشی
زرد آلو برایشان خندید
ولی چشمهایش غم داشت؛ غم فراق
حالا که نگاه میکند نمیداند چشمهایش چه میخواهند بگویند.
وضعیت فجیعی است وقتی زرد آلو این را نميفهمد.