شروع بهار مبارک

تمام شد
دوماهی که فصل امتحانات سخت است
هرچند نمی‌دانم کدام‌یک از اتفاقات متعددی که افتاد، مهم‌ترین امتحان بود برایم و نتیجه چه شد در دم و تشکیلات خدایی‌اش
ولی
هیئتش که خیلی چسبید
اولین تجربه‌ی روضه گرفتن برای چند روز
که تصورش حتی شیرین بود
چه رسد به واقعی شدنش..
قشنگ بود؛
همه‌چیزش
به شرطی که میان‌دارش را حذف می‌کردی


  •  

شروع شد
ربیع‌الاول
بوی نجف می‌دهد
بهار دل‌های ولایی‌تان
مبارک

گرهی که زدی را بازش نکن؛ خواهش

دوستی‌ها با هم فرق دارند
درجه دارد
بعضی‌هایش  آب را جوش می‌آورد
بعضی‌ها حرص آدم‌ را
بعضی دوستی را ولی فقط در حد دوستی
بعضی نگرانی را تا دم‌دمای جوش بالا می‌برند
بعضی‌هایش هم روغن را به جلز و ولز می‌اندازند
ولی یک نوع دیگری وجود دارد که اصلا جنسش متفاوت است؛
محبت را به جوش می‌آورد
یا حتی عشق را مورمور می‌کند
در این بین نه می‌توانم نه می‌خواهم انکار کنم که بعضی دوستانم یک جور خاصی هستند برایم. متفاوت. با بقیه فرق دارند، دست خودم هم نیست. اسم‌شان که می‌آید، یادشان که می‌افتم دلم حال می‌آید.
می‌خواهم همیشه برایم باشند.
اصلا انداختن دوستی آنها توی دل من کاری به خودم نداشته یا به آ‌ن‌ها یا به ابراز راه‌به‌راه محبت‌مان به همدیگر حتی که حالا نگران باشم و بخواهم تصور کنم یک روزی برایم نباشند؛ خودشان این الفت و دوستی را ایجاد کرده‌اند، نگه‌داشتن‌ش هم با خود خودشان!
و من فقط التماس می‌کنم که تا آخر نگه‌مان دارند..

هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر می‌فهمم یعنی چه این را که می‌گفت:
هیچ جای دنیا محبتی را که بین خانواده‌های شیعیان هست نمی‌توانی پیدا کنی؛
بین دوستان هم همین‌طور می‌شود دیگر.

خب فرق است بین دوستی که با هم رفته باشید کربلا، کنار هم، با هم سر گذاشته باشید روی سنگ‌های سفید حرم ابالفضل، با دوستی که گیرم خیلی هم با هم دوست باشید، کنار هم نشسته باشید. گیرم اصلا زمان گرفته باشید که با هم نفس بکشید توی هوای معمولی همین دور و بر.. خب چه ربطی دارد این با هم بودن و آن یکی؟ً یک ربطی مثل همان "پروانه و چوب خیزران"!

فرق است بین دوستی که می‌خواهد هم‌نفس گریه‌اش باشی توی روضه، مشهد، کربلا و قم، با دوستی که لذت را فقط در با هم خندیدن می‌داند و گریه بر اباعبدلله را مایه‌ی دل‌گرفتگی و دور شدن از لذت..!

و مسلم فرق است بین او که بتوانی سر روی زانویش بگذاری و بهانه‌ی کربلا بگیری، با آن که آن‌قدر سرد برخورد می‌کند که گاهی اوقات اگر دستش را حتی بگیری معذب می‌شود!!

دل دلم، به دخیلی که بسته است خوش است

 

 


خلاصه همه‌اش این‌که:
کلا فرق است
بین دوستی‌هایی که اهل بیت ضمانتش می‌کنند و عمقش می‌دهند
با دوستی‌های معمولی؛
فاصله دارد، آن هم از آسمان تا زمین.
دوستی‌هامان گره خورده بر ضریح باد

 

 

 

با دو گل که بهار می‌آید؟!

 

بین آن همه غنچه‌ی زودرس
این دوتا بهاری شده بودند و
آن وسط، قایم!
نمی‌دانم می‌خواستند کسی نبیندشان و خوش باشند برای خودشان
یا
بندگان خدا
از زیبایی و سرزندگی‌شان خجالت کشیدند وسط این همه زمستان!
بگو تقصیر شما نیست اگر بهار آورده‌اید
تقصیر خواب عمیق زمستانی ماست که نمی‌فهمیم مرام‌تان را..

 

سلام سعیده نسیم کربلایی!

 

 

هی هر دفعه می‌بینیم روی تلویزیون یک سیب سرخ سرخ سرخ محشر است. بهش هدیه می‌دهند؛ سال‌هاست. من هم یاد گرفته‌ام دیگر. وای که چه کیفی می‌دهد سیب سرخ هدیه بدهی! تازه هر دفعه هم یک کاری روی سر و صورت آن سردربیاوری که دیگر شیرینی‌اش چندچندان می‌شود؛ یک‌بار برایش برگ درست کنی و یادداشت بگذاری، یک بار دیگر برگش بشود رشته‌نخ‌های کوچک سبز‌رنگ تسبیح تربت و... کلا راه‌های زیادی‌ هست برای کامل‌کردن هدیه‌ات و پر مفهوم‌کردنش. لذت‌بخش است. یعنی لذت به تمام معناها. انگار که واسطه‌ات کرده‌اند تا محبت امام حسین را بخورانی‌اش، یاد کربلایش بیاندازی، یاد حرم..
و هدیه بالاتر از این سراغ داری؟!

 

 سلام نسیم‌جان کربلایی

تماس گرفتم هنوز نرسیده بودی
رسیدن به خیر

 سعیده ‌شدنت مبارک! (ببین بهم نخند دیگر! باور کن سعیده معنایی جز این نمی‌دهد، یعنی نهایت به فعلیت رسیدن معنایش همین است. اصلا تو بگو! کسی را که کربلا برده‌اند مگر اسم دیگری هم بهش می‌آید؟! می‌دانی تا کربلا را ندیده بودم، اسمم را باور نداشتم و حالا چیزی جز آن را باور ندارم!)
کاش اینجا بودی یا ما آن‌جا بودیم می‌آمدیم زیارت‌قبولی
نمی‌دانی چقدر دلم لک زده برای بغل‌گرفتن یک کربلایی؛ آن هم نه طبق یک آداب چند ثانیه‌ای ثبت و ضبط شده، که دقایقی خواهرانه، حسی، با تمام وجود..
دلم تنگ است سعیده نسیم! تنگ؛ تنگ تنگ. از این دنیا، از این قفس. بدجور تنگ است این قفس نفس. جای جولان دادن که به جان آدم نمی‌دهد، شاید هم من زیادی بهش امان داده‌ام برای جولان دادن، پررو شده!
تو بگو کربلایی، چی تجویز می‌کنی برای رها شدن از زندان؟ برای بهشت آمدن؟
راستی یادت هست که قبل از مراسم هیئت، پرسیدی: کربلا چه‌طوری است؟ بگو تو که رفته‌ای؟
یادم هست برایت فرستادم: "تا کربلا نرفته‌ای هر آن‌چه از بهشت تصور می‌کنی، بازیچه‌ای بیش نیست.."
گرفتی مطلب را؟
حالا بگو بهشت چطور بود؟ خوش گذشت؟ سلام ما را رساندی به صاحب بهشت؟!
بوی سیب را چطور؟ ما که نشنیدیم ولی آنها که شامه‌ی روح‌شان خوب کار می‌کند می‌گویند توی حرم سیب سرخ پخش می‌کنند، قاچ می‌زنند. حالا حتی اگر هم مثل من نشنیده باشی عطرش را که طوری نیست. به قول مهربان نازنینم:

"عاشقان، بهانه‌جویان وصل‌اند که به یک سیب سرخ هم کربلایی می‌شوند، چه رنگش رنگ پرچم و عطرش، شمیم سحرگاهان حرم است.."  

 ما به همان هدیه دادن سیب سرخ، دل‌مان را خوش می‌کنیم. هی بو می‌کشیم و کیف می‌کنیم از عطرش.
ولی نه سحرها فهمیده‌امش نه توی کربلا. فکر کنم حالا حالاها باید سیب سرخ هدیه بدهم به این دوست و آن دوست، تا شاید روزی، ساعتی، جایی بشنوم؛ شاید هم دادند بخوریم واقعا!

راستی آن همه سفارشات ما چه شد که قرار بود مو به مو بنویسی تا یادت نرود؟ رساندی؟
جوابیه‌اش را چی؟ آوردی برایم؟