سلام بر شما؛ به توان بي‌نهايت

به اندازه‌ي همه‌ي امروزها و فرداها‌

سلام بر شما؛ به توان بي‌نهايت

پریروز (سه شنبه)

سلام..سلام..سلام...

سلام...

دلم تنگ بود برای گفتن «سلام». برای شروع دوستی. راستش را بخواهيد آمده‌ام دنبال برکت. شنيده‌ام يك سلام‌هايي هست كه همه‌اش مي‌شود بركت براي آدم. عمر آدم هرچه نخواهد بركت را كه مي‌خواهد! سلام هم كردم ولي جواب نشنيدم. آرام آرام دارم گيج مي‌شوم. مگر نمی‌گویند: «هر سلامی علیکی دارد»؟! پس چرا من این همه سلام می‌کنم اما جواب نمی‌گیرم؟! شايد هم همه‌ی علیک‌ها مثل هم نیستند. بعضی‌هاشان کلّاً فرق ‌کنند. یک جنس و رنگ و بوی دیگری داشته باشند. پس شاید هم جواب می‌دهید و من نمی‌شنوم؟! می‌گویید فعلاً یکی دو روزی صبر کنم؟!


ادامه نوشته

قول و قرارهاي بندگي

بین همه خبر آمدنش پیچیده بود. می‌گفتند می‌آید تا بقیه را مبهوت کند. یک چیزهایی می‌داند که به واسطه‌ی آن‌ها می‌تواند مدال افتخار را بگیرد. خودش هم اول کار یک جوری برای بازی این نقش‌ها قول داده بود که همه باورشان شده بود می‌تواند آن  نقش‌ها را به جای بازی کردن، زندگی کند. یعنی استعدادش را داشت و خب، قرار بود از آن طرف بیاید و همه هم کلی رویش حساب می‌کردند. دلشان می‌خواست بیایند و ببینند که چطوری از پس آن همه نقش مثبت برمی‌آید. کار ساده‌ای نبود. برای گرفتن مدال افتخار باید سختی می‌کشید، تلاش می‌کرد و مشقت، بعد از آن می‌توانست طعم شیرینی را بچشد یا حتی همراه سختی‌ها شیرینی را؛ اصلاً نه بعد از آن نه همراه آن، خود همان به ظاهر سختی‌ها یک جورهایی شیرینی بود برایش. همه این‌ها را می‌دانست. باید حواسش را جمع می‌کرد که از خاطرش بیرون نبرد این حرفها را...

ادامه نوشته