قبل‌نوشت:

شعر گفتن روحيه‌اي مي‌خواهد كه براي من با حضور درس‌هاي صفر و يكي خشكيد؛ گرچه داشت با وجود همان‌ها جوانه ‌زد. خيلي دوست داشتم ادامه پيدا كند ولي انگار شعر، رزقم نبود؛ از وقتي بزرگ شدم سه تا غزل بيشتر نشد به اضافه‌‌ي تعدادي تك بيتي و غزل‌هاي ناقص. از آن سه تا اولي‌اش در همين پست آمده. قوي نيست ولي دوستش دارم.

حالا بعد از دوسال با محروميت از شعرگفتن كنار آمده‌ام، ولي با محروميت از لذت شنيدن اشعار آئيني به هيچ‌وجه نمي‌توانم كنار بيايم؛ تازه آن هم بعد از شب ‌شعرهاي بچه‌ها در نجف و كربلا كه ديگر پذيرفتن اين موضوع اصلا راه ندارد..

  اصل‌نوشت:

 تا نقطه ی شروع مقدس نشسته‌ایم

چون میوه های چیده‌ی نارس نشسته‌ایم

 

از ترس این که جا نگذاری میان راه

ما را ببین که چه بی‌کس نشسته‌ایم!

 

نالایقان وصل تو در راه انتطار

بی‌شرم، بین راه، چو کرکس نشسته‌ایم

 

آخر اگر قرار نگاه حبیب نیست

این جا چرا تمامي‌مان بس نشسته‌ایم؟

 

آدم نمی‌شویم که ما را ادب کنی

عمری است پرگناه به محبس نشسته‌ایم

 

آمد خبر از آمدنت ما هنوز هم

حتی در این دقایق واپس نشسته‌ایم

 

آمد ز راه، آینه قرآن بیاورید

با این همه نشانه، چرا پس نشسته‌ایم؟

 

 بعدنوشت:

 عيدتان مبارك.